حکایت

#حکایت

جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند...!!
حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد...!
جذامیان گفتند : دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند...
حلاج گفت آنها روزه اند و برخاست..!!
غروب ، هنگام افطار حلاج گفت : خدایا روزه مرا قبول بفرما!!!
شاگردان گفتند : استاد ما دیدیم که
روزه شکستی...
حلاج گفت : ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم ولی دل نشکستیم....

آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم

از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم

#مولانا
دیدگاه ها (۶)

شما رفتید.... چرا؟؟؟؟بیاین واقع بین باشیماینا نرفتن که الان ...

تا که پرسیدم ز منطق،عشق چیستدر جوابم این چنین گفت وگریست لی...

ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺣﺪﺍﺩ ﻋﺎﺩﻝ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﻓﺮﻫﻨﮕﺴﺘﺎﻥ ﺍﺩﺏ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻭﺍﮊﻩﻋﺮﺑﯽ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط