{Part3}
{Part3}
Wish Cafe☕
{از میان اشک هایم}
روی ماسه های مرطوب میدوید. پاهایش فرو نمی رفت اما با هر پرش، حلقه آب و خرچنگ های کوچک دور او بزرگتر می شد. از پا افتاده بود، دیگر نمی دانست ساعت چند است، فقط می دانست که نیمه شب همه چیز به پایان خواهد رسید. و آن پسر خواهد مرد. دیروز هنوز می توانست بی هیچ تلاشی روی کف ها سر بخورد یا برفراز جنگل ها پرواز کند. تا سریع تر برسد. دیروز او یک پری بود. اما به همین دلیل دیروز نتوانست در سرنوشت کسی که عاشقش بود شریک شود.
کوک ویو: خدای من... پرل یه کتاب بی نظیره..{واقعانم هست حتما بخونیدش بچه ها😭} اون پسر ایده هاشم مثل خودش و نگاهش عالیه..
نشسته بودم توی ایستگاه اتوبوس و منتظر اتوبوس بودم.. یعنی جیمین منه بی پدر مادرو قبول میکنه؟..آیش..لعنت به اون تصادف لعنتی.. چشمامو بستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم و به زیباییش فکر کردم..
کم کم با صدای بوق اتوبوس که جلوم وایساده بود از خواب پریدم..سوار شدم و بعد از ۱۰ مین رسیدم..رمز درو زدم و وارد خونه شدم.. خونه ای که ۲ سال بود مامان بابام توش نبودن.. و من مجبور بودم تنها توش زندگی کنم.. کابینتو باز کردم یه رامیون برداشتم درستش کردم و خوردمش. دوش آب گرمی گرفتم که باعث میشد اروم شم.. حولمو به پایین تنم بستم و خودمو پرت کردم روی تخت و چشمامو بستم...:)
حمایت پلیز؟..:)🥢🦋✨
Wish Cafe☕
{از میان اشک هایم}
روی ماسه های مرطوب میدوید. پاهایش فرو نمی رفت اما با هر پرش، حلقه آب و خرچنگ های کوچک دور او بزرگتر می شد. از پا افتاده بود، دیگر نمی دانست ساعت چند است، فقط می دانست که نیمه شب همه چیز به پایان خواهد رسید. و آن پسر خواهد مرد. دیروز هنوز می توانست بی هیچ تلاشی روی کف ها سر بخورد یا برفراز جنگل ها پرواز کند. تا سریع تر برسد. دیروز او یک پری بود. اما به همین دلیل دیروز نتوانست در سرنوشت کسی که عاشقش بود شریک شود.
کوک ویو: خدای من... پرل یه کتاب بی نظیره..{واقعانم هست حتما بخونیدش بچه ها😭} اون پسر ایده هاشم مثل خودش و نگاهش عالیه..
نشسته بودم توی ایستگاه اتوبوس و منتظر اتوبوس بودم.. یعنی جیمین منه بی پدر مادرو قبول میکنه؟..آیش..لعنت به اون تصادف لعنتی.. چشمامو بستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم و به زیباییش فکر کردم..
کم کم با صدای بوق اتوبوس که جلوم وایساده بود از خواب پریدم..سوار شدم و بعد از ۱۰ مین رسیدم..رمز درو زدم و وارد خونه شدم.. خونه ای که ۲ سال بود مامان بابام توش نبودن.. و من مجبور بودم تنها توش زندگی کنم.. کابینتو باز کردم یه رامیون برداشتم درستش کردم و خوردمش. دوش آب گرمی گرفتم که باعث میشد اروم شم.. حولمو به پایین تنم بستم و خودمو پرت کردم روی تخت و چشمامو بستم...:)
حمایت پلیز؟..:)🥢🦋✨
۵۵۲
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.