عشق یهویی
#عشقیهویی
💜🤍
پارت ۳
اتوسا باز بطری رو چرخوند
افتاد روی ارسلان و رضا(منظورم لئو رضاس)
ارسلان: جرعت یا حقیقت
رضا: حقیقت
ارسلان: اخرین بار کی به من دروغ دادی
رضا: دو روز پیش
ارسلان: 😐
(بچه ها بقیش رو تصور کنید تا بازی تمام شدچون الان باید دیانا و نیکا بِرَن خونه )
داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
جواب دادم
(مکالمه دیانا با مامانش)
(علامت دیانا*علامت مامان دیانا~)
*الو سلام
~سلام
*مامان کارم داری
~دیانا بابات میگه خودت و نیکا زود بیاید
*چیزی شده
~نه فقط بابات میگه دیر وقته
*اها باشه الان میایم
~خداحافظ
*خداحافظ
(پایان مکالمه دیانا با مامانش)
دیانا: نیکا بلند شو بریم
نیکا: خودت برو
دیانا: بدو بابا گفت زود بریم خونه
نیکا: منم گفتم نمیخوام
دیانا: به من چه من رفتم خداحافظ
بچه ها به غیر از نیکا: خداحافط
ارسلان: دیانا من میرسونمت
دیانا : باشه
رفتیم سوار ماشین ارسلان شدیم
داشتیم میرفتیم که ارسلان ایست کرد و گفت
ارسلان: دیانا
دیانا: بله
ارسلان: به چیزی میخوام بهت بگم اما نمیدونم چطوری بگم
دیانا: چی میخوای بگی
ارسلان: دیانا من.... دوست دارم
با این کلمه احساس میکردم قلبم داره میاد تو دهنم
دیانا: منم.... منم دوست دارم
بعدش بغلم کرد منم بغلش کردم
(یک روز بعد اما روز😐)
«از زبان ارسلان»
حسی که به دیانا داشتم بلخره دیروز بهش گفتم
تصمیم گرفتم به دیانا زنگ بزنم ببینم میاد باهم بریم بیرون یا نه...
سلام بچه ها ببخشید مدت خیلی زیادی نبودم واقعا ببخشید ❤❤😢
💜🤍
پارت ۳
اتوسا باز بطری رو چرخوند
افتاد روی ارسلان و رضا(منظورم لئو رضاس)
ارسلان: جرعت یا حقیقت
رضا: حقیقت
ارسلان: اخرین بار کی به من دروغ دادی
رضا: دو روز پیش
ارسلان: 😐
(بچه ها بقیش رو تصور کنید تا بازی تمام شدچون الان باید دیانا و نیکا بِرَن خونه )
داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
جواب دادم
(مکالمه دیانا با مامانش)
(علامت دیانا*علامت مامان دیانا~)
*الو سلام
~سلام
*مامان کارم داری
~دیانا بابات میگه خودت و نیکا زود بیاید
*چیزی شده
~نه فقط بابات میگه دیر وقته
*اها باشه الان میایم
~خداحافظ
*خداحافظ
(پایان مکالمه دیانا با مامانش)
دیانا: نیکا بلند شو بریم
نیکا: خودت برو
دیانا: بدو بابا گفت زود بریم خونه
نیکا: منم گفتم نمیخوام
دیانا: به من چه من رفتم خداحافظ
بچه ها به غیر از نیکا: خداحافط
ارسلان: دیانا من میرسونمت
دیانا : باشه
رفتیم سوار ماشین ارسلان شدیم
داشتیم میرفتیم که ارسلان ایست کرد و گفت
ارسلان: دیانا
دیانا: بله
ارسلان: به چیزی میخوام بهت بگم اما نمیدونم چطوری بگم
دیانا: چی میخوای بگی
ارسلان: دیانا من.... دوست دارم
با این کلمه احساس میکردم قلبم داره میاد تو دهنم
دیانا: منم.... منم دوست دارم
بعدش بغلم کرد منم بغلش کردم
(یک روز بعد اما روز😐)
«از زبان ارسلان»
حسی که به دیانا داشتم بلخره دیروز بهش گفتم
تصمیم گرفتم به دیانا زنگ بزنم ببینم میاد باهم بریم بیرون یا نه...
سلام بچه ها ببخشید مدت خیلی زیادی نبودم واقعا ببخشید ❤❤😢
۵۸.۸k
۱۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.