رمان شخص سوم پارت۲
کوک«عاممم...خوبین...آخه..ق..قرمز شدین»
با خجالت دستاتو روی لپات گذاشتی...
ماری« اووو..نه..فقط...فقط...آها گرمه»
کوک«اها..بله»
ماری«خب...شغل؟»
کوک«توی دفتر پلیس کار میکنم!»
#ذهن_ماری
وااااااو...
همینطور که داشتی تایپ میکردی پرسیدی
ماری« نسبتتون با بچه چیه؟»
مثل اینکه یکم خجالت کشید!
کوک« عه...خ..خب...باباشم!»
#ذهن_ماری
چیییییییییی؟...زن داره؟...هوووووف...مگه نگفتم انقد خیال بازی نکن ا.ت خانوم...
ماری«خب...حالا که پدرشی لطفا اسم مادرشون رو بگین...»
کوک«اووو..خ...خب...»
ارا« من مامان ندارم!»
ماری«چ...چی؟»
کوک« خب...من...من یه پدر...مجردم!»
ماری« او...متاسفم...»
کوک« نه..اصلا مهم نیست...»
ماری«خب...بفرمایین...من آرا رو میبرم پیش بچه ها تا باهاشون آشنا شه...»
ارا« اما...خانوم معلم...من اسمتونو نمیدونم»
ماری« ای خدا...چقد شیرینی تو...من پارک ماری هستم!»
ارا«خیلی اسمت خوشگله..»
کوک« آرا...با ادب باش»
ماری«اووو...نه...من دوست دارم بچه ها باهام راحت باشن...»
آرا رو پیش بقیه بچه ها بردی و گفتی!
ماری«بچه ها...این دوست جدیدتون آرا ست...»
یکی از بچه ها گفت: خیلی کیوته!
که یه دفعه ای آرا پشتت قایم شد...دستی به سرش کشیدی و گفتی
ماری« معلومه...حالا بیاین با هم بازی کنین...»
کوک که داشت از کنار نگاه میکرد قلبش به درد اومد!
پشت کردی و کوک رو دیدی...اومدی سمتش و گفتی
ماری«اوو...فکر کنم گفتین دیرتون شده...»
کوک«اوه...بله من دیگه باید برم! خداحافظ»
ماری«خداحافظ»
...
رسیدی خونه!..کلید انداختی و رفتی داخل!...انتظار داشتی سونگ وو داخل باشه...ولی چراغا خاموش بود و کسی هم نبود! چراغا و روشن کردی و به سمت اتاقت رفتی...کی فکرشو میکرد انقد توی مهدکودک بهت خوش بگذره؟...تقریبا ساعت ۹ بود که تازه شامتو خوردی و روی کاناپه دراز کشیدی...گوشیت زنگ خورد و برداشتی...
ماری«الو؟»
سونگوو«سلام ماری...رسیدی خونه؟»
ماری«اهوم! ولی تو کجایی؟»
سونگوو« عاااامم...چیزه..»
ماری« نکنه باز رفتی بار؟»
سونگوو« نهههه...م..من...راستش...من توی...کلابم!»
چی؟...هووووف...بازم مست نیای!
سونگوو«خب من چطور خودمو کنترل کنم آخه اونییییی»
ماری«اگه نمیتونی بیا خونه!»
سونگوو«نه! تو بیا اینجا...آدرس رو برات پیامک میکنم...»
و بدون خداحافظی قط کرد!
آماده شدی هرچند اصلا دلت نمیخواست لباس باز بپوشی...سویچ رو انداختی و از روی لوکیشن راه افتادی...
...
حدود ۱۰ دقیقه ای طول کشید تا پیداش کنی...ماشینو پارک کردی و رفتی...خیلی شلوغ بود!
ماری« هوووف...حالا بین این همه جمعیت چطور پیداش کنم؟»
همینجوری داشتی غر میزدی که یکی دست گذاشت روی شونت...برگشتی و با یه مرد رو به رو شدی!...
با خجالت دستاتو روی لپات گذاشتی...
ماری« اووو..نه..فقط...فقط...آها گرمه»
کوک«اها..بله»
ماری«خب...شغل؟»
کوک«توی دفتر پلیس کار میکنم!»
#ذهن_ماری
وااااااو...
همینطور که داشتی تایپ میکردی پرسیدی
ماری« نسبتتون با بچه چیه؟»
مثل اینکه یکم خجالت کشید!
کوک« عه...خ..خب...باباشم!»
#ذهن_ماری
چیییییییییی؟...زن داره؟...هوووووف...مگه نگفتم انقد خیال بازی نکن ا.ت خانوم...
ماری«خب...حالا که پدرشی لطفا اسم مادرشون رو بگین...»
کوک«اووو..خ...خب...»
ارا« من مامان ندارم!»
ماری«چ...چی؟»
کوک« خب...من...من یه پدر...مجردم!»
ماری« او...متاسفم...»
کوک« نه..اصلا مهم نیست...»
ماری«خب...بفرمایین...من آرا رو میبرم پیش بچه ها تا باهاشون آشنا شه...»
ارا« اما...خانوم معلم...من اسمتونو نمیدونم»
ماری« ای خدا...چقد شیرینی تو...من پارک ماری هستم!»
ارا«خیلی اسمت خوشگله..»
کوک« آرا...با ادب باش»
ماری«اووو...نه...من دوست دارم بچه ها باهام راحت باشن...»
آرا رو پیش بقیه بچه ها بردی و گفتی!
ماری«بچه ها...این دوست جدیدتون آرا ست...»
یکی از بچه ها گفت: خیلی کیوته!
که یه دفعه ای آرا پشتت قایم شد...دستی به سرش کشیدی و گفتی
ماری« معلومه...حالا بیاین با هم بازی کنین...»
کوک که داشت از کنار نگاه میکرد قلبش به درد اومد!
پشت کردی و کوک رو دیدی...اومدی سمتش و گفتی
ماری«اوو...فکر کنم گفتین دیرتون شده...»
کوک«اوه...بله من دیگه باید برم! خداحافظ»
ماری«خداحافظ»
...
رسیدی خونه!..کلید انداختی و رفتی داخل!...انتظار داشتی سونگ وو داخل باشه...ولی چراغا خاموش بود و کسی هم نبود! چراغا و روشن کردی و به سمت اتاقت رفتی...کی فکرشو میکرد انقد توی مهدکودک بهت خوش بگذره؟...تقریبا ساعت ۹ بود که تازه شامتو خوردی و روی کاناپه دراز کشیدی...گوشیت زنگ خورد و برداشتی...
ماری«الو؟»
سونگوو«سلام ماری...رسیدی خونه؟»
ماری«اهوم! ولی تو کجایی؟»
سونگوو« عاااامم...چیزه..»
ماری« نکنه باز رفتی بار؟»
سونگوو« نهههه...م..من...راستش...من توی...کلابم!»
چی؟...هووووف...بازم مست نیای!
سونگوو«خب من چطور خودمو کنترل کنم آخه اونییییی»
ماری«اگه نمیتونی بیا خونه!»
سونگوو«نه! تو بیا اینجا...آدرس رو برات پیامک میکنم...»
و بدون خداحافظی قط کرد!
آماده شدی هرچند اصلا دلت نمیخواست لباس باز بپوشی...سویچ رو انداختی و از روی لوکیشن راه افتادی...
...
حدود ۱۰ دقیقه ای طول کشید تا پیداش کنی...ماشینو پارک کردی و رفتی...خیلی شلوغ بود!
ماری« هوووف...حالا بین این همه جمعیت چطور پیداش کنم؟»
همینجوری داشتی غر میزدی که یکی دست گذاشت روی شونت...برگشتی و با یه مرد رو به رو شدی!...
۱۸.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.