رمان شخص سوم پارت۳
ماری« بله؟»
«هیییی...بله چیه؟»
ماری« منظورتون رو نمیفهمم»
« عزیزم چرا اینطوری حرف میزنی باهام؟»
ماری«هوووی...منظورت چیه؟!! برو پی کارت»
خواستی برگردی که مچت قفل انگشتاش شد!
« من یه اتاق vrp رزو کردم...چطوره باهم بریم؟»
ماری« برو اونطرف...»
داشتی کم کم میترسیدی که توی یه لحظه پرت شد اونطرف...نگاه کردی ولی چون دود بود نشناختی! خواست بره که دستشو گرفتی!...
ماری«کی هستی؟...چرا کمکم کردی؟»
کوک«جونگ کوکم!»
دستت رو کشیدی و سرتو خجالت زده پایین انداختی!
کوک«چرا خجالت میکشی؟»
ماری«خب راستش...من هرزه نیستم...»
کوک«اوه...کی همچین حرفی زده..»
ماری«خب...راست..»
حرفت رو قطع کرد و گفت
کوک«بیا بشینیم...اونجا بقیشو برام بگو!»
دستت رو گرفت و برد...
قلبت داشت از جاش کنده میشد!...شاید فقط برای اینه که تا حالا مردی دستت رو گرفته اینطوری شدی...نباید فکر بد کنی...
نشستی و یه جرعه از الکل رو خوردی!
کوک«حالا میتونی بگی!»
ماری« اوه...بله...»
خواستی ادامه بدی که یاده چیزی افتادی.....#ماری
یادت اومد که به سونگ وو قول داده بودی که ببینیش...
ماری«اوووو...من متاسفم ولی به یه نفر قول دادم ببینمش...باید برم...
و با عجله رفتی
کوک که کنجکاو شده بود بدونه تو با کی قرار داری دنبالت اومد...
رفتی و هر جور شده با هزار تا زنگ زدن رسیدی به میز سونگ وو...حسابی مست بود! با کلافگی رفتی و نشستی پیشش...یه مرد هم کنارش بود!...#ذهن_ماری
«این کیه؟...نکنه مزاحمه؟...نه...شاید یکی از اشناهاشه!›
خواستی یه لیوان برداری که سونگ وو دستت رو گرفت و شروع با چرتو پرت گفتن کرد..
سونگ وو «چیکار میکنیییییی...اون دوست پسرمهههه...»
ماری« چی میگی سونگ وو...بشین سر جات الان میوفتی..»
سونگ وو «من بیوفتم!؟...هه...من از کوه دارم بالا میرم... میتونی از دوست پسرم کمک بخوای!...ولی..
یهو افتاد و بیهوش شد!»
ماری« هووووف...خدایا»
خواستی زیر بازوشو بگیری تا بلندش کنی که همون پسری که کنارتون بود گفت!
شی هیون« نه...من میارمش!»
ماری«عاام...ولی شما کی هستین؟»
شی هیون«خب...من...راستش...خببببب..»
ا.ت«باشه ...فهمیدم دوست پسرشی...حالا پاشو بگیرش...»
شی هیون«اوه..بله بله!»
ماری«راستی!...اسمت چیه؟»
شی هیوت«من شی هیون هستم!»
ماری«آها...حالا میتونی بری!..من یه کاری دارم بعدا میام...منتظرم نباش!»
بله ای گفت و رفت!...رفتی سمت سرویس بهداشتی ها... توی روشویی دستات رو شستی و برگشتی...چون در سرویس بهداشتی های زن و مردا رو به روی هم بود چشمت به مردی خورد که داشت بالا میآورد...احتمالا خیلی نوشیده بود!
بی خیال رفتی ولی به دست همون مرد اسیر شدی!...مچ دستتو خیلی سفت گرفته بود!...
« با...من..بیا»
ماری«اه....ولم کن...دستتو بکش...»
ولی خیلی قوی تر از چیزی که فکر میکردی بود!..
«هیییی...بله چیه؟»
ماری« منظورتون رو نمیفهمم»
« عزیزم چرا اینطوری حرف میزنی باهام؟»
ماری«هوووی...منظورت چیه؟!! برو پی کارت»
خواستی برگردی که مچت قفل انگشتاش شد!
« من یه اتاق vrp رزو کردم...چطوره باهم بریم؟»
ماری« برو اونطرف...»
داشتی کم کم میترسیدی که توی یه لحظه پرت شد اونطرف...نگاه کردی ولی چون دود بود نشناختی! خواست بره که دستشو گرفتی!...
ماری«کی هستی؟...چرا کمکم کردی؟»
کوک«جونگ کوکم!»
دستت رو کشیدی و سرتو خجالت زده پایین انداختی!
کوک«چرا خجالت میکشی؟»
ماری«خب راستش...من هرزه نیستم...»
کوک«اوه...کی همچین حرفی زده..»
ماری«خب...راست..»
حرفت رو قطع کرد و گفت
کوک«بیا بشینیم...اونجا بقیشو برام بگو!»
دستت رو گرفت و برد...
قلبت داشت از جاش کنده میشد!...شاید فقط برای اینه که تا حالا مردی دستت رو گرفته اینطوری شدی...نباید فکر بد کنی...
نشستی و یه جرعه از الکل رو خوردی!
کوک«حالا میتونی بگی!»
ماری« اوه...بله...»
خواستی ادامه بدی که یاده چیزی افتادی.....#ماری
یادت اومد که به سونگ وو قول داده بودی که ببینیش...
ماری«اوووو...من متاسفم ولی به یه نفر قول دادم ببینمش...باید برم...
و با عجله رفتی
کوک که کنجکاو شده بود بدونه تو با کی قرار داری دنبالت اومد...
رفتی و هر جور شده با هزار تا زنگ زدن رسیدی به میز سونگ وو...حسابی مست بود! با کلافگی رفتی و نشستی پیشش...یه مرد هم کنارش بود!...#ذهن_ماری
«این کیه؟...نکنه مزاحمه؟...نه...شاید یکی از اشناهاشه!›
خواستی یه لیوان برداری که سونگ وو دستت رو گرفت و شروع با چرتو پرت گفتن کرد..
سونگ وو «چیکار میکنیییییی...اون دوست پسرمهههه...»
ماری« چی میگی سونگ وو...بشین سر جات الان میوفتی..»
سونگ وو «من بیوفتم!؟...هه...من از کوه دارم بالا میرم... میتونی از دوست پسرم کمک بخوای!...ولی..
یهو افتاد و بیهوش شد!»
ماری« هووووف...خدایا»
خواستی زیر بازوشو بگیری تا بلندش کنی که همون پسری که کنارتون بود گفت!
شی هیون« نه...من میارمش!»
ماری«عاام...ولی شما کی هستین؟»
شی هیون«خب...من...راستش...خببببب..»
ا.ت«باشه ...فهمیدم دوست پسرشی...حالا پاشو بگیرش...»
شی هیون«اوه..بله بله!»
ماری«راستی!...اسمت چیه؟»
شی هیوت«من شی هیون هستم!»
ماری«آها...حالا میتونی بری!..من یه کاری دارم بعدا میام...منتظرم نباش!»
بله ای گفت و رفت!...رفتی سمت سرویس بهداشتی ها... توی روشویی دستات رو شستی و برگشتی...چون در سرویس بهداشتی های زن و مردا رو به روی هم بود چشمت به مردی خورد که داشت بالا میآورد...احتمالا خیلی نوشیده بود!
بی خیال رفتی ولی به دست همون مرد اسیر شدی!...مچ دستتو خیلی سفت گرفته بود!...
« با...من..بیا»
ماری«اه....ولم کن...دستتو بکش...»
ولی خیلی قوی تر از چیزی که فکر میکردی بود!..
۱۸.۲k
۰۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.