"I fell in love with someone'' (P88)
"I fell in love with someone'' (P88)
وقتی موهام درست کردم حس کردم که سرم داره گیج میره...که چند ثانیه نگذشت به حالت عادی برگشتم...
ا.ت : من دیگه چم شده؟
بعد از چند مین به سمت پایین رفتم...که جونگکوک رو دیدم...آماده بود....
کوک : بریم
ا.ت : *سر تکون داد*
سوار ماشین شدیم...و من به پنجره خیره بودم...و جونگکوک پشت فرمون داشت رانندگی میکرد... قرار بود جونگکوک منو ببره یه جایی ولی نگفت که چیه ولی فقط گفت یه سورپرایز هست...یاد دیشب افتادم...ولی همش حس میکنم قراره یه اتفاقی بیاد ولی نمیدونم اون اتفاق خوبه یا بد؟ یه دلم میگه خوب یه دلم بد! وقتی از افکارم در اومدم حدود نزدیک نیم ساعت رسیدیم به یه عمارتی...
کوک : پیاده شو
ا.ت" از ماشین پیاده شدم و به بیرون عمارت خیره شدم...واقعا عمارت خیلی بزرگی بود یا بهتره بگم قصر بود...که با تم مشکی و سفید، خاکستری هست....به سمت جونگکوک برگشتم و اونم همینطور داشت به عمارت زل میزد....
کوک : بیا بریم داخل مطمئنم خوشت میاد...
جونگکوک دستم گرفت و باهم وارد عمارت شدیم...وقتی وارد شدیم عمارت از داخل شیک تر کلاسیک تر بود و انقدری بزرگ بود که مساحتش انگار نزدیک ده هزار متر بود....رو مبل ها پارچه ی سفید گذاشته شده...
کوک : ا.ت...
ا.ت : هوم
جونگکوک اومد طرفم و دستامو گرفت...
کوک : بعد از اینکه بچه دار شدیم...ما تو این عمارت میام...این عمارت در اصل ماله پدربزرگم هست که به من هدیه داد...گفت که وقتی ازین به بعد تو جای من رهبر باند بشی این عمارت از طرف من هدیه به تو هست...
ا.ت : پس تو...الان یه دُن هستی ؟
کوک : اوهوم...فعلا من دُن هستم...بعد از اینکه بچه دار شدیم میشم رهبر اصلی...
ا.ت : *خیره شده*
(تو کامنت ها بهتون توضیح میدم دُن چیه)
کوک : نظرت چیه؟
ا.ت : جونگکوک من واقعا نمیدونم کی حامله میشم...شاید...نتونم هیچ...و..وقت... *بغض*
کوک : هیسسسسسسی چیزی نگو...مطمئنم که میشی
جونگکوک ا.ت رو به آغوش خودش کشید شروع کرد به نوازش کردن موهاش....
حدود یه ساعت نیم گذشته و ما تو ماشین بودیم برای اینکه حال هوام عوض بشه جونگکوک یه گشتی داشت میذاشت تو ماشین...تلفن جونگکوک شروع به زنگ زدن کرد...و کوک ایرپاد زد و شروع به مکالمش شد...منم داشتم به بیرون پنجره نگاهی میکردم...که فکر احمقانه ای بهم زد...یه نگاهی به جونگکوک انداختم با خودم گفتم...چطوره اذیتش کنم؟*نیشخند*
ادامه داره....
ببخشید طول کشید سرم برا امتحانات شلوغ بود.
وقتی موهام درست کردم حس کردم که سرم داره گیج میره...که چند ثانیه نگذشت به حالت عادی برگشتم...
ا.ت : من دیگه چم شده؟
بعد از چند مین به سمت پایین رفتم...که جونگکوک رو دیدم...آماده بود....
کوک : بریم
ا.ت : *سر تکون داد*
سوار ماشین شدیم...و من به پنجره خیره بودم...و جونگکوک پشت فرمون داشت رانندگی میکرد... قرار بود جونگکوک منو ببره یه جایی ولی نگفت که چیه ولی فقط گفت یه سورپرایز هست...یاد دیشب افتادم...ولی همش حس میکنم قراره یه اتفاقی بیاد ولی نمیدونم اون اتفاق خوبه یا بد؟ یه دلم میگه خوب یه دلم بد! وقتی از افکارم در اومدم حدود نزدیک نیم ساعت رسیدیم به یه عمارتی...
کوک : پیاده شو
ا.ت" از ماشین پیاده شدم و به بیرون عمارت خیره شدم...واقعا عمارت خیلی بزرگی بود یا بهتره بگم قصر بود...که با تم مشکی و سفید، خاکستری هست....به سمت جونگکوک برگشتم و اونم همینطور داشت به عمارت زل میزد....
کوک : بیا بریم داخل مطمئنم خوشت میاد...
جونگکوک دستم گرفت و باهم وارد عمارت شدیم...وقتی وارد شدیم عمارت از داخل شیک تر کلاسیک تر بود و انقدری بزرگ بود که مساحتش انگار نزدیک ده هزار متر بود....رو مبل ها پارچه ی سفید گذاشته شده...
کوک : ا.ت...
ا.ت : هوم
جونگکوک اومد طرفم و دستامو گرفت...
کوک : بعد از اینکه بچه دار شدیم...ما تو این عمارت میام...این عمارت در اصل ماله پدربزرگم هست که به من هدیه داد...گفت که وقتی ازین به بعد تو جای من رهبر باند بشی این عمارت از طرف من هدیه به تو هست...
ا.ت : پس تو...الان یه دُن هستی ؟
کوک : اوهوم...فعلا من دُن هستم...بعد از اینکه بچه دار شدیم میشم رهبر اصلی...
ا.ت : *خیره شده*
(تو کامنت ها بهتون توضیح میدم دُن چیه)
کوک : نظرت چیه؟
ا.ت : جونگکوک من واقعا نمیدونم کی حامله میشم...شاید...نتونم هیچ...و..وقت... *بغض*
کوک : هیسسسسسسی چیزی نگو...مطمئنم که میشی
جونگکوک ا.ت رو به آغوش خودش کشید شروع کرد به نوازش کردن موهاش....
حدود یه ساعت نیم گذشته و ما تو ماشین بودیم برای اینکه حال هوام عوض بشه جونگکوک یه گشتی داشت میذاشت تو ماشین...تلفن جونگکوک شروع به زنگ زدن کرد...و کوک ایرپاد زد و شروع به مکالمش شد...منم داشتم به بیرون پنجره نگاهی میکردم...که فکر احمقانه ای بهم زد...یه نگاهی به جونگکوک انداختم با خودم گفتم...چطوره اذیتش کنم؟*نیشخند*
ادامه داره....
ببخشید طول کشید سرم برا امتحانات شلوغ بود.
۲۳.۶k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.