عطر شکلات

عطر شکلات

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!
نظر بدید^_^
دیدگاه ها (۸)

دیوان ام احمق نیستممردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک ...

به حساب خود برسیدپسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را ...

عشق واقعییک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرس...

افکار قفل شدهپادشاهی میخواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار ...

جیمین رفت روی کاناپه نشست و مشغول نگاه کردن اطراف شد، انگار ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط