پارت۷۳
بدون فکر دومی در رو باز کرد دیگه از صبر پشت اون در خسته شده بود...درواقع از دوریه چیبی خسته شده بود کاسه صبرش لبریز شده بود. دیگه نمیتونست نبودن پیش اونو تحمل کنه.
با باز کردن در چویایی رو دید که ساکت و آروم یه قسمت از تخت پشت بهش دراز کشیده.
باورش نمیشد روزی از چویای خوش ذوق و سرحالش که با اشتیاق فراوون راجب ایدههای متفاوتش باهاش صحبت میکرد حالا فقط یه جسم ساکت ببینه محض رضای خدا چویا حتی چشماش هم مثل قبل نمیدرخشید مثل قبل ذوق نداشت فقط شده بود یه جسم که بدون هدف خاصی به این طرف و اون طرف کشیده میشد.
موحنایی با برگشت از اون سمت به این سمت تخت تازه متوجه حضور دازای شد و چشماش کمی از تعجب گشاد شد متوجه نشده بود که دازای اومده بود.
و البته دلیل اومدنش هم برای چویا موجه بود.
چون میدونست
....دلیل حضور مرد رو میدونست که اون برای بیرون آوردنش اینجاست و میخواد تلاش کنه حتی شده کمی اون رو از این حال و احوال در بیاره. اما هنوز که هنوزه چویا نمیخواست از اتاق بیاد بیرون.
انگار که هنوز تنبیه بیجایی که برای خودش در نظر داشت کامل نشده بود و کافی نبود.
مرد موقهوه ای با دیدن وضع چویا بدون اینکه حرف اضافهای بزنه به سرعت رفت سر اصل مطلب.
دازای:چویا از این اتاق لعنت شده بیا بیرون...خواهش میک_
چویا:نه نمیخوام دازای...ببخشید که نگرانت کردم و ممنون که حواست بهم بود اما من همین جا راحتترم
دازای که دیگه نتونست جلو خودشو بگیره برای چی چیبیاش از بغلش سر باز میزد برای چی نمیخواست کمی هم شده دازای رو با درداش شریک بشه یعنی باز برگشته بودن به روز اول آشناییشون چرا چویا نمیخواست بفهمه که اونا باهم قویترن؟؟
دوباره با جدیت ادامه حرفش رو گرفت و گفت:
نخیر چویا تو خوب نیستی.از صبح خودت رو توی اینجا حبس کردی...فکر میکنی با اینجا موندن چیزی درست میشه؟
اگه اینطور فکر میکنی باید بگم که نه نمیکنه و بدتر حال هم منو خراب میکنی هم خودتو حالا هم لجبازی نکن و بیا بیرون.
چویا که از شدت واکنش دازای جاخورده بود کمی تعلل کرد.اما باز هم تصمیم گرفت تو اتاق با تفکرات چند سالش تنها باشه حداقل اینطوری کمتر روی ضعیفش رو به مرد روبهروش لو میداد. درسته که این مرد چند بار روی ضعیفش رو دیده بود و هیچ وقت قضاوتش نکرد و برعکس همیشه آغوشی پذیرا برای گریه هاش بود.
اما غرور.....
این غرور چویا بود که مانعی سخت برای چویا بود.
دوباره سمتی که چرخیده بود برگشت و با همون لحن بیخیال و سرد گفت:
گفتم نمیخوام بیام بیرون دازای لطفا تو برو.
و این حرف انگار که درجه آخری بود برای جوش آوردن دازای و تموم شدن صبرش...دیگه نه...دیگه نمیتونست تحمل کنه که هردوشون یه طور خودشون رو عذاب بدن...
دوباره قدم هاش رو سمت چویا برد و دقیقا بالاسرش وایساد و موحنایی دوباره با بیاعتنایی به اون ملحفه رو تا بالای سرش کشید و به امید اینکه دازای بیخیال بشه و ولش کنه موند بی خبر از اینکه بدونه دازای نقشه های دیگهای براش کشیده بود.
اینم از پارت بعدی
به احتمال ۵۰ ۵۰ فرادا هم یه پارت بدم
اما بستگی به واکنشای شما فرشته های آسمونی داره😉😁
بای بای😎
با باز کردن در چویایی رو دید که ساکت و آروم یه قسمت از تخت پشت بهش دراز کشیده.
باورش نمیشد روزی از چویای خوش ذوق و سرحالش که با اشتیاق فراوون راجب ایدههای متفاوتش باهاش صحبت میکرد حالا فقط یه جسم ساکت ببینه محض رضای خدا چویا حتی چشماش هم مثل قبل نمیدرخشید مثل قبل ذوق نداشت فقط شده بود یه جسم که بدون هدف خاصی به این طرف و اون طرف کشیده میشد.
موحنایی با برگشت از اون سمت به این سمت تخت تازه متوجه حضور دازای شد و چشماش کمی از تعجب گشاد شد متوجه نشده بود که دازای اومده بود.
و البته دلیل اومدنش هم برای چویا موجه بود.
چون میدونست
....دلیل حضور مرد رو میدونست که اون برای بیرون آوردنش اینجاست و میخواد تلاش کنه حتی شده کمی اون رو از این حال و احوال در بیاره. اما هنوز که هنوزه چویا نمیخواست از اتاق بیاد بیرون.
انگار که هنوز تنبیه بیجایی که برای خودش در نظر داشت کامل نشده بود و کافی نبود.
مرد موقهوه ای با دیدن وضع چویا بدون اینکه حرف اضافهای بزنه به سرعت رفت سر اصل مطلب.
دازای:چویا از این اتاق لعنت شده بیا بیرون...خواهش میک_
چویا:نه نمیخوام دازای...ببخشید که نگرانت کردم و ممنون که حواست بهم بود اما من همین جا راحتترم
دازای که دیگه نتونست جلو خودشو بگیره برای چی چیبیاش از بغلش سر باز میزد برای چی نمیخواست کمی هم شده دازای رو با درداش شریک بشه یعنی باز برگشته بودن به روز اول آشناییشون چرا چویا نمیخواست بفهمه که اونا باهم قویترن؟؟
دوباره با جدیت ادامه حرفش رو گرفت و گفت:
نخیر چویا تو خوب نیستی.از صبح خودت رو توی اینجا حبس کردی...فکر میکنی با اینجا موندن چیزی درست میشه؟
اگه اینطور فکر میکنی باید بگم که نه نمیکنه و بدتر حال هم منو خراب میکنی هم خودتو حالا هم لجبازی نکن و بیا بیرون.
چویا که از شدت واکنش دازای جاخورده بود کمی تعلل کرد.اما باز هم تصمیم گرفت تو اتاق با تفکرات چند سالش تنها باشه حداقل اینطوری کمتر روی ضعیفش رو به مرد روبهروش لو میداد. درسته که این مرد چند بار روی ضعیفش رو دیده بود و هیچ وقت قضاوتش نکرد و برعکس همیشه آغوشی پذیرا برای گریه هاش بود.
اما غرور.....
این غرور چویا بود که مانعی سخت برای چویا بود.
دوباره سمتی که چرخیده بود برگشت و با همون لحن بیخیال و سرد گفت:
گفتم نمیخوام بیام بیرون دازای لطفا تو برو.
و این حرف انگار که درجه آخری بود برای جوش آوردن دازای و تموم شدن صبرش...دیگه نه...دیگه نمیتونست تحمل کنه که هردوشون یه طور خودشون رو عذاب بدن...
دوباره قدم هاش رو سمت چویا برد و دقیقا بالاسرش وایساد و موحنایی دوباره با بیاعتنایی به اون ملحفه رو تا بالای سرش کشید و به امید اینکه دازای بیخیال بشه و ولش کنه موند بی خبر از اینکه بدونه دازای نقشه های دیگهای براش کشیده بود.
اینم از پارت بعدی
به احتمال ۵۰ ۵۰ فرادا هم یه پارت بدم
اما بستگی به واکنشای شما فرشته های آسمونی داره😉😁
بای بای😎
- ۶.۱k
- ۱۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط