پارت۷۲
جو بد و افتضاحی توی خونه حاکم بود و هیچ چیز هم مانعش نبود تا بر روی این خونه حکمرانی نکنه.
چند ساعتی میشد که فئودور رفته بود و در این بین چیزی جز کلمات تکراری و ساده مثل (حالت خوبه؟ بهتری؟) بین دو پسر رد و بدل نشده بود.
از اون طرف پشت در اتاق دازای مونده بود دلواپس و نگران...از وقتی که برادرش رفته بود چویا تو اتاق خودش رو حبس کرده بود و به خودش اجازه نمیداد از اونجا بیرون بیاد انگار بخواد خودش رو عذاب بده یا تنبیه کنه.
اما برای چی؟
هیچ کس نمیدونست.
دازای هم جز وقتایی که خودش بهش سر میزد از حالش خبری نداشت...میترسید که نکنه در نبود خودش چیبیاش دچار حملهای دوباره بشه...البته میدونست چویا در اون حد هم ضعیف نیست که هر دقیقه مواظب و نگرانش باشی اون کسیه که چندین سال مستقل و بدون مراقبت کسی زندگی کرده و به قدر قوی هست که از پس خودش و تمامیه مشکلاتش بر بیاد...اما این ها دلیلی نبود که دازای رو برای نگران نبودن توجیه کنه.
دازای هم خودش رو مثل چویا تنبیه میکرد. اون نمیخواست وقتی که چویا آروم و قرار نداره آروم و قرار داشته باشه نمیخواست تا وقتی چویا حالش بده دست از نگرانیه بیش از حدش برای اون برداره.
و اینم روش اون بود برای تنبیه کردن خودش.
هردو یه طوری و به یه طریقی خودشون رو عذاب میدادن تا عذاب وجدانی که نسبت به هم دیگه دارن حداقل کمی کمتر شه. اما به چه قیمتی؟
چویا هم که خودش رو از قصد داخل اتاق حبس کرده بود ساکت و یه گوشه از تخت دراز کشیده بود. میدونست ممکنه مرد موقهوهای بخاطر این کارش از شدت نگرانی دیوونه بشه اما اون نمیتونست فعلا فعلنا از اتاقش در بیاد.
چرا؟
چون تو فکر بود.
به چی فکر میکرد؟
به همه چی...به همه چی که توی این چند مدته برای خودش و خودشون اتفاق افتاده بود فکر میکرد و حتی به قبل از تمام این ماجرا ها.
به قبل از اینکه دازای وارد زندگیش بشه فکر میکرد...اون موقع از خودش از زندگیه تکراریش بدش میومد از اینکه مردم دور و اطرافش فقط و فقط ظاهر خودش و آثارش رو میدیدن متنفر بود چون اونا معنای عمیقی که درون خودش و آثارش بود رو نمیفهمیدند.
زندگی براش شده بود یه واژه پوچ و بی معنی به قدری این وضع براش ادامه داشت که مثل امروز بهش سفارش کردن که پیش روانشناس مراجع کنه.
اما همهی این حرفا همه این صحبتا قبل از وارد شدن مرد موقهوهای به اسم دازای تو زندگیش بود.
چون بعد از وارد شدن اون به زندگیش دنیا براش معنا دار شد...فهمید زندگی ارزش زندگی کردن رو داره و هنوز همه چی به طور کامل تموم شده نبود.
آره شاید بودن در کنار فرد مورد علاقش سخت بود شاید پر از موانع و محرومیت بود اما تموم اینا باعث نمیشد که لحظهای از دوست داشتنش پا پس بکشه باعث نمیشد که نخواد باقیه عمرش رو با اون نباشه.
اما چویا هنوزم فکر میکرد خودش باعث ناراحتیه دازایه خودش باعث از بین بردن رابطه سردش با پدر دازایه.
و این حقیقت بازم مثل آجری به امیدهاش خورد و اون رو از قبل بیشتر بی روح کرد.
میگن امید هستش که به روح معنی میده و روح هم به امید.
اما هم روح و هم امید چویا شکسته بود...انسان نمیتونه وقتی دوتا چیزهایی که باهم کار میکنه رو شکسته داشته باشه و امیدوار هم به این باشه که کار کنن و مثل روز اول باشن.
نه نمیتونه......میتونه؟
بفرما اینم از پارت. نظر و لایک از یاد نرود گلای مدرسه 🫂🤣
چند ساعتی میشد که فئودور رفته بود و در این بین چیزی جز کلمات تکراری و ساده مثل (حالت خوبه؟ بهتری؟) بین دو پسر رد و بدل نشده بود.
از اون طرف پشت در اتاق دازای مونده بود دلواپس و نگران...از وقتی که برادرش رفته بود چویا تو اتاق خودش رو حبس کرده بود و به خودش اجازه نمیداد از اونجا بیرون بیاد انگار بخواد خودش رو عذاب بده یا تنبیه کنه.
اما برای چی؟
هیچ کس نمیدونست.
دازای هم جز وقتایی که خودش بهش سر میزد از حالش خبری نداشت...میترسید که نکنه در نبود خودش چیبیاش دچار حملهای دوباره بشه...البته میدونست چویا در اون حد هم ضعیف نیست که هر دقیقه مواظب و نگرانش باشی اون کسیه که چندین سال مستقل و بدون مراقبت کسی زندگی کرده و به قدر قوی هست که از پس خودش و تمامیه مشکلاتش بر بیاد...اما این ها دلیلی نبود که دازای رو برای نگران نبودن توجیه کنه.
دازای هم خودش رو مثل چویا تنبیه میکرد. اون نمیخواست وقتی که چویا آروم و قرار نداره آروم و قرار داشته باشه نمیخواست تا وقتی چویا حالش بده دست از نگرانیه بیش از حدش برای اون برداره.
و اینم روش اون بود برای تنبیه کردن خودش.
هردو یه طوری و به یه طریقی خودشون رو عذاب میدادن تا عذاب وجدانی که نسبت به هم دیگه دارن حداقل کمی کمتر شه. اما به چه قیمتی؟
چویا هم که خودش رو از قصد داخل اتاق حبس کرده بود ساکت و یه گوشه از تخت دراز کشیده بود. میدونست ممکنه مرد موقهوهای بخاطر این کارش از شدت نگرانی دیوونه بشه اما اون نمیتونست فعلا فعلنا از اتاقش در بیاد.
چرا؟
چون تو فکر بود.
به چی فکر میکرد؟
به همه چی...به همه چی که توی این چند مدته برای خودش و خودشون اتفاق افتاده بود فکر میکرد و حتی به قبل از تمام این ماجرا ها.
به قبل از اینکه دازای وارد زندگیش بشه فکر میکرد...اون موقع از خودش از زندگیه تکراریش بدش میومد از اینکه مردم دور و اطرافش فقط و فقط ظاهر خودش و آثارش رو میدیدن متنفر بود چون اونا معنای عمیقی که درون خودش و آثارش بود رو نمیفهمیدند.
زندگی براش شده بود یه واژه پوچ و بی معنی به قدری این وضع براش ادامه داشت که مثل امروز بهش سفارش کردن که پیش روانشناس مراجع کنه.
اما همهی این حرفا همه این صحبتا قبل از وارد شدن مرد موقهوهای به اسم دازای تو زندگیش بود.
چون بعد از وارد شدن اون به زندگیش دنیا براش معنا دار شد...فهمید زندگی ارزش زندگی کردن رو داره و هنوز همه چی به طور کامل تموم شده نبود.
آره شاید بودن در کنار فرد مورد علاقش سخت بود شاید پر از موانع و محرومیت بود اما تموم اینا باعث نمیشد که لحظهای از دوست داشتنش پا پس بکشه باعث نمیشد که نخواد باقیه عمرش رو با اون نباشه.
اما چویا هنوزم فکر میکرد خودش باعث ناراحتیه دازایه خودش باعث از بین بردن رابطه سردش با پدر دازایه.
و این حقیقت بازم مثل آجری به امیدهاش خورد و اون رو از قبل بیشتر بی روح کرد.
میگن امید هستش که به روح معنی میده و روح هم به امید.
اما هم روح و هم امید چویا شکسته بود...انسان نمیتونه وقتی دوتا چیزهایی که باهم کار میکنه رو شکسته داشته باشه و امیدوار هم به این باشه که کار کنن و مثل روز اول باشن.
نه نمیتونه......میتونه؟
بفرما اینم از پارت. نظر و لایک از یاد نرود گلای مدرسه 🫂🤣
- ۷.۲k
- ۱۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط