کتاب من میترا نیستم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب#من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_هجدهم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_هجدهم
#شهیده #زینب_کمایی
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
#فرزند #ششم
هر روز از ایستگاه شش به ایستگاه هفت میرفتم. 🚞
بازار ایستگاه هفت بازار پُررونقی بود. حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم، اما سعی میکردم به بچه ها غذای خوب بدهم.
هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پُر میکردم از جنس های تقریباً ارزانتر.
چیز هایی میخریدم که در توانم بود. زنبیل سنگین را روی دوشم میگذاشتم و به خانه برمیگشتم.
زمستان و تابستان این بارِ سنگین را هر روز کول میکردم.
سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخي نیست. ‼️
هر روز جنس تازه میخریدم، اما تا شب هر چه بود و نبود را میخوردند و شب بیقرار و گرسنه دنبال غذا یا هر چیزی برای خوردن بودند.
از صبح تا شب هفت نفرشان سرپا بودند و بازی میکردند. آن ها آرام نمیگرفتند و تند تند گرسنه می شدند 😅
زینب بین بچه ها از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. هر غذایی را میخورد. کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. 😥 تمام بدنش لِه شده بود.
با همه دردی که داشت گریه نمیکرد.
زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. وقتی بلند شدم که او را به درمانگاه ببرم، زودتر از من از جا بلند شد.
دکتر درمانگاه چند تا آمپول برایش نوشت، موقع زدن آمپول ها مظلومانه دراز می کشید را سرش را روی پاهایم میگذاشت.
بدون هیچ گریه و اعتراضی درد را تحمل میکرد. در مدتی که مریض بود اسپند در آتش میریختم و خانه را بو میدادم.
دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز، بدون چاشنی و روغن به او بدهید.
چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. 🍵
غذایش را میخورد و دَم نمیزد. به خاطر شدت مریضی اش اصلاً خوابش نمی برد، ولی صدایش در نمی آمد.
شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
(این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری میشود) 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
کتاب#من_میترا_نیستم
خاطرات شهیده زینب کمایی 🌹
#قسمت_هجدهم
#کتاب_من_میترا_نیستم_قسمت_هجدهم
#شهیده #زینب_کمایی
روایت اول (کبری طالب نژاد، مادر شهید)
#فرزند #ششم
هر روز از ایستگاه شش به ایستگاه هفت میرفتم. 🚞
بازار ایستگاه هفت بازار پُررونقی بود. حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم، اما سعی میکردم به بچه ها غذای خوب بدهم.
هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پُر میکردم از جنس های تقریباً ارزانتر.
چیز هایی میخریدم که در توانم بود. زنبیل سنگین را روی دوشم میگذاشتم و به خانه برمیگشتم.
زمستان و تابستان این بارِ سنگین را هر روز کول میکردم.
سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخي نیست. ‼️
هر روز جنس تازه میخریدم، اما تا شب هر چه بود و نبود را میخوردند و شب بیقرار و گرسنه دنبال غذا یا هر چیزی برای خوردن بودند.
از صبح تا شب هفت نفرشان سرپا بودند و بازی میکردند. آن ها آرام نمیگرفتند و تند تند گرسنه می شدند 😅
زینب بین بچه ها از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. هر غذایی را میخورد. کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. 😥 تمام بدنش لِه شده بود.
با همه دردی که داشت گریه نمیکرد.
زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. وقتی بلند شدم که او را به درمانگاه ببرم، زودتر از من از جا بلند شد.
دکتر درمانگاه چند تا آمپول برایش نوشت، موقع زدن آمپول ها مظلومانه دراز می کشید را سرش را روی پاهایم میگذاشت.
بدون هیچ گریه و اعتراضی درد را تحمل میکرد. در مدتی که مریض بود اسپند در آتش میریختم و خانه را بو میدادم.
دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز، بدون چاشنی و روغن به او بدهید.
چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. 🍵
غذایش را میخورد و دَم نمیزد. به خاطر شدت مریضی اش اصلاً خوابش نمی برد، ولی صدایش در نمی آمد.
شهداء را یاد کنید با ذکر یک صلوات 🌹
(این کتاب با رضایت ناشر و نویسنده ی گرامی بارگذاری میشود) 🌷
۲.۳k
۲۳ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.