رمان j_k

پارت ۱۰

ندیمه: بانو شاهزاده اینجا هستن.

ات: اووو بگو بیاد...

کوک وارد شد و نگاهی واته فاخی به من کرد.

ات: چیه هاااا ؟؟ تا حالا خشگل ندید.

کوک: چیزی که زیاد دیدم خوشگله ولی تو...

ات: هااا من چی ببین میزنم بشت خاک بره چشمت هاااا.

کوک: منم همچین... اوفففف

ات:چیه می خوای حالا که این بلا رو سرم اوردی کتکمم بزنی (ادای گریه).

کوک: چی... ایشششش راجب اون موضوع دیگه چیزی نگو.

از جام بلند شدم و رفتم جلوش واستادم و دستا مو به کمرم زدم. همین که امدم بهش فحش بدم چو از پشت در صدام زد.

چو: بانوی من غذاتون امادست.

ات رو به کوک: برو خداروشکر کن غذا اوردن و منم خیلی گرسنم وگرنه...

کوک: وگرنه چی میخوردیم. یا مثل می خواستیم مردونگی مو ببری هاااا.

ات: ایشششش. من گشنمه بیا غذا بخوریم.

رفتم و پشت میز نشستم و اون همینطور یا صورت کج داشت منو نگاه میکرد ، دستمو به نشانه بیا تکون دادم . اونم با ناز افاده امد نشست .
من همین طور داشتن غذا می خوردم دیدم که اون هیچی نمیخوره .

ات: چیه می خوای دهنت بدم... بخور دیگه...

و یک تیکه گوشت توش ضرفش گذاشتم. اونم اب دهنشو قورت داد و بهش نگاه کرد.

ات: اوفففف... نگران نباش توش فقط سم ریختم بخور.

کوک: چی توش سم ریختی. چااااا(داد).

ات: اسکل چی کار میکنی اگر سم ریخته بودم که الان خودم سَقَط شده بود داد نزد ای بابا خل.

کوک: اوفففف. اخه دختر مگه روانی که اینطوری میگی.

ات: تو خیلی کند ذهنی. تو کلت بجای عقل هوایه...

کوک: چی میگی من کند ذهنم ناسلامتی من پادشاه اینده یه این کشورم.

ات: به چپم. چی کار کنم بهت تی تاپ بدم.

کوک: تی تاپ چیه... به چپت؟؟. چی میگی افریقایی.

ات: من الان افریقاییم. این تویی که حرفای منو نمیفهمی فضایی.

کوک: تو مثل ادم حرف نمیزنی.

چو: بانوی من اروم باشید...

چا: عالیجناب اروم.

ات: اه... اشتهام کور شد. ایشششش.

کوک: دختره رو مخ.

ات: هی شنیدم چی گفتی هاااا.

کوک: خوب که چی.

چو و چا: بانوی من... عالیجناب(داد).

ات: باشه... باشه... میرم بخوابم زود باش بیا برام داستان بگو.

کوک: چی...

چا: عالیجناب...

کوک: باشه... باشه.

پاشد و به سمت کتاب خونه رفت و منم رفتم و روی تخت دراز کشیدم چو و چا هم به بیرون رفتن.

کوک: خوب می خوای چه کتابی رو برات بخونم.؟

ات : امممم... شنگول منگول این داستان مورد علاقه یه بچه گیمه.

کوک: چی چنگول پنچول ؟(اشتباه تلفظ کرد).

ات: اومممم اره میدونم این داستان یکم بچگونست پس شنل قرمزی رو بخون هیچ وقت نفهمیدم چه بلای سر گرگه اومده.

کوک: شنل قرمزی؟.. اهان منظورت جدم جومونگه با ً اون شنل قرمزش که داشت و به جنگ رفت.

ات: جومونگ جد تویه...

کوک: اره میشه پدره. پدره. پدره. پدره. پدربزرگم. که عموش میشه...

ات : اووو چه نزدیک (مسخره)

کوک : اره...

ات : حالا جدا از اینا می خوای بگی نمیدونی داستان شنگول منگول یا شنل قرمزی چیه.

کوک : تا حالا اسمشونم به گوشم نخورده. قهرمانی چیزین.

ات : اخه چطور ممکنه ندونی همیشه تو داستانا میگن اون قدیم ندیما خوب الان قدیمه دیگه پس چرا شما نمیدونید .

کوک : نمیدونم... ولش کن بزار خودم یک داستان برات بخونم... واستا کتابشو بردارم.

یک کتاب برداشت و با لبخند امد صندلی کنار تختم نشست.

کوک : خوب بخواب. اسم این داستان شاهدخت در بند عشق هست.

یکی بود یکی نبود. شاهدحتی بود عاشق . عاشق پسر قلمره یه بزرگ اما پدرش اجازه یه این عاشق بازی ها را نمیداد... روزی شاهدخت برای بدست اوردن شاهزاده یه اون قبیله خود را از دار اویزان کرد و...

ات: اه... اه... چندشم شد... دختره خله به خواطر یک پسر خودشو دار زده نچ نچ نمی خوام بهش گوش بدم.

از جام پاشدم و کتاب رو از دستش چنگ زدم و به سمت کتاب خانه رفتم .

ات: خوب واستا... اهان این کتابو دوست دارم بیا اینو بخون.

و رفتم دراز کشیدم.

کوک: چی... شاهدختی خبیث...

ات: واییی حتی اسمشم جذابه... بخون... زود باش.

کوک: 😐

ات : زود باش دیگه.

کوک: یکی بود یکی نبود. در روزگارانی پیش شاهدختی بود خبیث که هر کس به حرف اون گوش نمیداد سرانجامش به مرگ ختم میشد یک روز شاهدخت متوجه میشود که شاهزاده ای که به او علاقه دارد با دختری دیگری ازدواج می کرده. برای همین شمشیر خود را برداشته و شب عروسی ان دو را... میکشت؟؟. چرا؟؟

ات : 😴خووووررر...خووووورررر(خروپوف).

کوک: چطوری میتونه با یک همچین داستانی خوابش ببره. واقعانم که ایششششش.

...................................... .........
خوب بیبی ها شرمنده دیر گذاشتم نام ضعیف بود و بالا نمیامد اینم از پارت جدید حمایت یادتون نشه 💜
دیدگاه ها (۰)

کیم نامجون

...

رمان j_k

اوففف

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط