پارت۸۲
پارت۸۲
***آرمان***
نوشین با دیدن مادرش به طرفش دویید و به آغوش کشیدش.بریده بریده قضیه ی میلاد رو میگفت ولی گریه امون نمیداد تا درست حرف بزنه...
ولی مادرش فهمید و چند دقیقه ای طول کشید تا باورش کنه...از خونه رفتم بیرون.سپهر هم بیرون منتظر بود و داخل نیومده بود.رو به من گفت
_به پدر و مادرش خبر دادم.دارن برمیگردن.
سرمو تکون دادم و به دیوار تکیه دادم.گفتم
_میلاد چی شد؟
_چند نفرو فرستادم که...
بقیه حرفشو نگفت.درسته سپهر از شکارچی ها دل خوشی نداشت اما دید که میلاد چجوری خودشو فدا کرد...برای منم سخت بود که این اتفاقو هضم کنم.نگران نوشین بودم.میدونم که خودشو مقصر میدونه.حسشو میفهمم.
میفهمم اینکه خودت رو مقصر مرگ عزیزانت بدونی یعنی چی...
***نوشین***
با فاصله از مزار میلاد ایستاده بودم و نگاهش میکردم.اشکی برای ریختن برام باقی نمونده بود.پاهام نمیکشید که تا اونجا برم.
پدر میلاد جادوگرا رو مقصر میدونست...من رو...مقصر میدونست.میدیدم که چجوری نگاهم میکنه پس نزدیک تر نشدم...مامان اما جلو رفت و تسلیت گفت.حتی نگاهش هم نکردن.
مادر میلاد روی خاک تک پسرش افتاده بود و زجه میزد.پدرشو میدیدم که شونه هاش میلرزید و دستشو روی صورتش گذاشته بود.
_همش تقصیر من بود.
_تقصیر تو نیست...
سرمو برگردوندم.آرمان نزدیکم شد و حرفمو شنیده بود.کنارم ایستاد و هر دو به مزار میلاد خیره شدیم.گفتم
_اگه میلادو وارد این قضیه نمیکردم شاید الان...
_بعضی وقتا اتفاقایی میفته که تو نمیتونی براش تصمیم بگیری.زندگی هممون رو مدیون شجاعت میلادیم...
چند دقیقه ای به سکوت گذشت.دور و برمون پر بود صدای گریه و شیون...اروم گفتم
_میخوام برم اتاق میلاد...عموم و زنعمو میخوان ازین شهر برن...میرم واسه بار اخر...
بغض توی گلوم نمیزاشت حرفامو کامل بزنم.سرشو تکون داد و گفت
_باشه میریم...اروم باش.
لبخند غمگینی زد و دستشو به طرفم گرفت.گفتم
_تنها میرم...
با مکث گفت
_باشه.
دور و برمو که نگاه کردم کسی حواسش به من نبود.چشمامو بستم و اتاق میلاد و تصور کردم...با باز شدن پلکام توی اتاقش بودم.کیسه بوکسش از سقف اویزون بود.یاد وقتایی افتادم که دستکشاشو دستم میکردم و الکی مشت میزدم به کیسه بوکس اما زورم نمیرسید.خنده هامون توی گوشم بود.
قهوه های بد مزه ای که درست میکردم ولی اون همشو میخورد تا من ناراحت نشم.تلخ خندیدم.
چند لحظه بعد توجهم به کمد لباسش جلب شد.گیج به در بسته ی کمد نگاه کردم.اروم به طرفش رفتم و درشو باز کردم.انگار چیزی اونجا بود که من به سمتش کشیده میشدم.
لباساشو کنار زدم.تخته ی چوبی پشت لباساشو برداشتم.چند تیکه کاغذ اونجا بود.کاغذایی که انگار از کتابی کنده شدن...
***آرمان***
نوشین با دیدن مادرش به طرفش دویید و به آغوش کشیدش.بریده بریده قضیه ی میلاد رو میگفت ولی گریه امون نمیداد تا درست حرف بزنه...
ولی مادرش فهمید و چند دقیقه ای طول کشید تا باورش کنه...از خونه رفتم بیرون.سپهر هم بیرون منتظر بود و داخل نیومده بود.رو به من گفت
_به پدر و مادرش خبر دادم.دارن برمیگردن.
سرمو تکون دادم و به دیوار تکیه دادم.گفتم
_میلاد چی شد؟
_چند نفرو فرستادم که...
بقیه حرفشو نگفت.درسته سپهر از شکارچی ها دل خوشی نداشت اما دید که میلاد چجوری خودشو فدا کرد...برای منم سخت بود که این اتفاقو هضم کنم.نگران نوشین بودم.میدونم که خودشو مقصر میدونه.حسشو میفهمم.
میفهمم اینکه خودت رو مقصر مرگ عزیزانت بدونی یعنی چی...
***نوشین***
با فاصله از مزار میلاد ایستاده بودم و نگاهش میکردم.اشکی برای ریختن برام باقی نمونده بود.پاهام نمیکشید که تا اونجا برم.
پدر میلاد جادوگرا رو مقصر میدونست...من رو...مقصر میدونست.میدیدم که چجوری نگاهم میکنه پس نزدیک تر نشدم...مامان اما جلو رفت و تسلیت گفت.حتی نگاهش هم نکردن.
مادر میلاد روی خاک تک پسرش افتاده بود و زجه میزد.پدرشو میدیدم که شونه هاش میلرزید و دستشو روی صورتش گذاشته بود.
_همش تقصیر من بود.
_تقصیر تو نیست...
سرمو برگردوندم.آرمان نزدیکم شد و حرفمو شنیده بود.کنارم ایستاد و هر دو به مزار میلاد خیره شدیم.گفتم
_اگه میلادو وارد این قضیه نمیکردم شاید الان...
_بعضی وقتا اتفاقایی میفته که تو نمیتونی براش تصمیم بگیری.زندگی هممون رو مدیون شجاعت میلادیم...
چند دقیقه ای به سکوت گذشت.دور و برمون پر بود صدای گریه و شیون...اروم گفتم
_میخوام برم اتاق میلاد...عموم و زنعمو میخوان ازین شهر برن...میرم واسه بار اخر...
بغض توی گلوم نمیزاشت حرفامو کامل بزنم.سرشو تکون داد و گفت
_باشه میریم...اروم باش.
لبخند غمگینی زد و دستشو به طرفم گرفت.گفتم
_تنها میرم...
با مکث گفت
_باشه.
دور و برمو که نگاه کردم کسی حواسش به من نبود.چشمامو بستم و اتاق میلاد و تصور کردم...با باز شدن پلکام توی اتاقش بودم.کیسه بوکسش از سقف اویزون بود.یاد وقتایی افتادم که دستکشاشو دستم میکردم و الکی مشت میزدم به کیسه بوکس اما زورم نمیرسید.خنده هامون توی گوشم بود.
قهوه های بد مزه ای که درست میکردم ولی اون همشو میخورد تا من ناراحت نشم.تلخ خندیدم.
چند لحظه بعد توجهم به کمد لباسش جلب شد.گیج به در بسته ی کمد نگاه کردم.اروم به طرفش رفتم و درشو باز کردم.انگار چیزی اونجا بود که من به سمتش کشیده میشدم.
لباساشو کنار زدم.تخته ی چوبی پشت لباساشو برداشتم.چند تیکه کاغذ اونجا بود.کاغذایی که انگار از کتابی کنده شدن...
۱.۸k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.