من آن بانوی پاییزم

من آن بانوی "پاییزم"...
.من از احساس لبریزم... دمی با باد میرقصم...
گهی غمگین و تاریکم...گهی بارانی ام، خیسم...
و گه گاهی به یاد عشق... تمام غصه ها را برگ می‌ریزم...
نفسهایم اگر سرد است...تمام برگ هایم گرم و تب دار است...
چو آتش رنگ های سرخ و نارنجی به تن دارم...
گهی یک قاب رویایی میان کوچه باغی ساکت و غمگین...
گهی یک منظره در دستهای آن خیابانی...
که نم دار از حضور خیس باران است...
نگو پاییز دلگیر است افسرده...
که در آن وصل و هجران هر دو زیبا است و رویایی...
دیدگاه ها (۴)

ما کوچیکا خدامون بزرگه

پاییز...از چشمان من شروع شد پاییز...نگاه خشکیده ی من است...ب...

روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نهنیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش...

خدای خوبم این روزها بیشتر حواست به من باشد...می گویند بزرگتر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط