بسم الله
بسم الله
#خیلی_سیاسی
خسته ام، به اندازه ی میرزا رضا کرمانی، که وقتی در همین شاه عبدالعظیم دستار از سر سید جمال الدین اسدآبادی کشیدند و او را با شلاق تبعید کردند کاری نتوانست بکند.
خسته ام، به اندازه ی عباس میرزا، که بعد از سالها جنگ، توان امضا کردن ترکمن چای را نداشت.
خسته ام، به اندازه ی میرزا کوچک خان جنگلی، که دیگر توان نداشت جلوی دکتر حشمت را بگیرد تا تسلیم نشود.
خسته ام، به اندازه مرشد محمود اصفهانی، که ماموران رضاخان، در همین خیابان عبدالرزاق چادر از سر زنش کشیدند و کاری نتوانست بکند.
خسته ام،به اندازه همان پدری که انگلیسی ها در شهریور بیست، سر میدان ژاله، دخترش را سوار ماشین کردند و بردند و کاری نتوانست بکند.
خسته ام، به اندازه ی آیت الله کاشانی، که منتظر جواب نامه اش که در 27 مرداد برای مصدق نوشته بود نماند.
خسته ام، به اندازه محمد مصدق، که در دادگاه نظامی، از خسته گی، توان کشیدن سیگار هم نداشت.
خسته ام، به اندازه ی مصطفی چمران، که در شانزده آذر سی و دو، توان بیرون بردن جنازه ی مهدی شریعت رضوی را از دانشکده ی فنی دانشگاه تهران نداشت.
خسته ام، به اندازه ی خواهر طاهره، که زیر شکنجه های ساواک، دیگر صدای ناله های دخترش را زیر شکنجه نمی شنید.
خسته ام، به اندازه ی محمد جهان آرا که وقتی خرمشهر سقوط کرد به بچه های کوی طالقانی گفت مواظب ایمانتان باشید که سقوط نکند.
خسته ام، به اندازه ی روح الله، که از ساده لوحی های شیخ ساده لوح آنقدر خسته شد، که حاصل عمرش را کنار گذاشت.
خسته ام، به اندازه ی بی بی ماهیجان، که سی سال جلوی درب خانه اش نشست و پسرش مجید نیامد.
خسته ام، به اندازه ی همان نماینده ی مجلسی که در زمان تصویب برجام در مجلس، گریه می کرد و حواسش به خانواده اش که به طور مستقیم از تلویزیون گریه اش را می دیدند نبود.
خسته ام، به اندازه ی رهبرم، که سالهاست می گوید و می گوید و کسی نمی شنود...
امشب خسته ام...به اندازه ی هزاران برجام خسته ام....
#تکرار_تلخ_تاریخ
ازاتحادآمریکاییهاخوشم می آیدکه ١٠٠نفرحاضردرمجلسی که ١٠سال دیگرایران راتحریم کردند،حتی یکنفرهم مخالف نبود
آنها بر کفر خود متحدند
وما در ایمان خود متفرق
بازنشر از نیل.....
#خیلی_سیاسی
خسته ام، به اندازه ی میرزا رضا کرمانی، که وقتی در همین شاه عبدالعظیم دستار از سر سید جمال الدین اسدآبادی کشیدند و او را با شلاق تبعید کردند کاری نتوانست بکند.
خسته ام، به اندازه ی عباس میرزا، که بعد از سالها جنگ، توان امضا کردن ترکمن چای را نداشت.
خسته ام، به اندازه ی میرزا کوچک خان جنگلی، که دیگر توان نداشت جلوی دکتر حشمت را بگیرد تا تسلیم نشود.
خسته ام، به اندازه مرشد محمود اصفهانی، که ماموران رضاخان، در همین خیابان عبدالرزاق چادر از سر زنش کشیدند و کاری نتوانست بکند.
خسته ام،به اندازه همان پدری که انگلیسی ها در شهریور بیست، سر میدان ژاله، دخترش را سوار ماشین کردند و بردند و کاری نتوانست بکند.
خسته ام، به اندازه ی آیت الله کاشانی، که منتظر جواب نامه اش که در 27 مرداد برای مصدق نوشته بود نماند.
خسته ام، به اندازه محمد مصدق، که در دادگاه نظامی، از خسته گی، توان کشیدن سیگار هم نداشت.
خسته ام، به اندازه ی مصطفی چمران، که در شانزده آذر سی و دو، توان بیرون بردن جنازه ی مهدی شریعت رضوی را از دانشکده ی فنی دانشگاه تهران نداشت.
خسته ام، به اندازه ی خواهر طاهره، که زیر شکنجه های ساواک، دیگر صدای ناله های دخترش را زیر شکنجه نمی شنید.
خسته ام، به اندازه ی محمد جهان آرا که وقتی خرمشهر سقوط کرد به بچه های کوی طالقانی گفت مواظب ایمانتان باشید که سقوط نکند.
خسته ام، به اندازه ی روح الله، که از ساده لوحی های شیخ ساده لوح آنقدر خسته شد، که حاصل عمرش را کنار گذاشت.
خسته ام، به اندازه ی بی بی ماهیجان، که سی سال جلوی درب خانه اش نشست و پسرش مجید نیامد.
خسته ام، به اندازه ی همان نماینده ی مجلسی که در زمان تصویب برجام در مجلس، گریه می کرد و حواسش به خانواده اش که به طور مستقیم از تلویزیون گریه اش را می دیدند نبود.
خسته ام، به اندازه ی رهبرم، که سالهاست می گوید و می گوید و کسی نمی شنود...
امشب خسته ام...به اندازه ی هزاران برجام خسته ام....
#تکرار_تلخ_تاریخ
ازاتحادآمریکاییهاخوشم می آیدکه ١٠٠نفرحاضردرمجلسی که ١٠سال دیگرایران راتحریم کردند،حتی یکنفرهم مخالف نبود
آنها بر کفر خود متحدند
وما در ایمان خود متفرق
بازنشر از نیل.....
۱.۶k
۱۴ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.