دیدمش لرزید دستش چادر اُفـتـاد از سرش یڪ نفر پرسید از او: خوبــے؟! گفتا: بهتـرم زیر لب با اخم گفتم: چادرت را جمــع ڪن خنده رو آهستہ تـر گفتــا: اطاعت سرورم
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.