می گفت رابطه ی ما خیلی هیجان انگیز بود، از ساعت گذاشتن و
میگفت رابطهی ما خیلی هیجان انگیز بود، از ساعت گذاشتن و بیدار شدنم صبح زود برای بدرقهاش بگیر تا چت کردنمان که بیوقفه بود و حرف پشت حرف فدای هم میشدیم.
میگفت لا به لای این چت کردنمان حرفهایی میزدیم که اگر به گوش شاعرها میرسید...
آخ که اگر به گوش شاعرها میرسید...!
راستش برای این حرفهایی که نفس بند میآورد یک گروه دو نفره تشکیل داده بودیم که لا به لای چت کردنمان گم نشود و
تمام آن حرفها را آن جا ارسال میکردیم!
فکرش را بکن یک گروه دونفری به نام نفس!
میگفت اولش عکس دو نفرهمان را گذاشته بودیم برای گروه اما بعد دیدم نفس بیشتر به او میآید، میدانی نفسم بود آخر، برای همین یک عکسی را که موهایش از همیشه پریشان تر بود گذاشتم برای تصویر گروه!
میگفت وقتی قصد رفتن کرد و اصلا هم فکر نکرد که چه خاکی باید بر سر این خاطرات بریزم، من اولین کاری که انجام دادم این بود که آن گروه دو نفرهمان را ترک کردم تا بگذارم راهی که پیش گرفته را راحت تر طی کند!
آخر میدانی اگر میماندم در گروه دونفرهمان هی قرار بود حرفهایش را، صدای ضبط شدهاش را گوش کنم و دلم بلرزد و دست از تمنا بر ندارم.
میگفت وای از آن روزی که یک نفر بداند بدون او نمیتوانی نفس بکشی! شک نکن هوای رفتن میکند و هوای نفس کشیدنات را با خود میبرد!
میگفت راستش دیشب بعد از این همه مدت دیدم در یک گروه عضو شدهام!
همان گروه دونفر مان...نفس!
اینکه بعد از این همه مدت هنوز به تنهایی در این گروه مانده سوال بزرگی بود که جواباش را باید از انتخاب جدیداش میپرسیدم.
رابطهی جدیداش که همه چیز، خودش و حتی من را هم زیر سوال برد!
شروع کردم به خواندن چتها و گوش کردن صدای ضبط شدهاش که در گروه دونفرهمان مدتها خاک خورده بود...
میخواندم و ضربان قلبم مانند کسی که در پانزده شانزده سالگی عاشق شده
رفته بود روی هزار!
میگفت همه را که خواندم دوباره گروه را ترک کردم !
گفتم تو که گروه را ترک کردی و حرفی هم نزدی...دیگر این بغض برای چیست؟
گفت:
خیلی برایم سخت است
قبول کردهام
عشقی که تمام زندگیام بود
آدمی که بدون شب بخیر گفتناش خوابم نمیبرد
حالا به خاطرات پیوسته،
من نبودناش را باور کردهام و این خیلی دردناک است.
نویسنده: علیسلطانی
پیجاصلی: @snouwy
#عکس ، #عشق ، #داستان_کوتاه ، #شرح_پریشانی ، #تکست
میگفت لا به لای این چت کردنمان حرفهایی میزدیم که اگر به گوش شاعرها میرسید...
آخ که اگر به گوش شاعرها میرسید...!
راستش برای این حرفهایی که نفس بند میآورد یک گروه دو نفره تشکیل داده بودیم که لا به لای چت کردنمان گم نشود و
تمام آن حرفها را آن جا ارسال میکردیم!
فکرش را بکن یک گروه دونفری به نام نفس!
میگفت اولش عکس دو نفرهمان را گذاشته بودیم برای گروه اما بعد دیدم نفس بیشتر به او میآید، میدانی نفسم بود آخر، برای همین یک عکسی را که موهایش از همیشه پریشان تر بود گذاشتم برای تصویر گروه!
میگفت وقتی قصد رفتن کرد و اصلا هم فکر نکرد که چه خاکی باید بر سر این خاطرات بریزم، من اولین کاری که انجام دادم این بود که آن گروه دو نفرهمان را ترک کردم تا بگذارم راهی که پیش گرفته را راحت تر طی کند!
آخر میدانی اگر میماندم در گروه دونفرهمان هی قرار بود حرفهایش را، صدای ضبط شدهاش را گوش کنم و دلم بلرزد و دست از تمنا بر ندارم.
میگفت وای از آن روزی که یک نفر بداند بدون او نمیتوانی نفس بکشی! شک نکن هوای رفتن میکند و هوای نفس کشیدنات را با خود میبرد!
میگفت راستش دیشب بعد از این همه مدت دیدم در یک گروه عضو شدهام!
همان گروه دونفر مان...نفس!
اینکه بعد از این همه مدت هنوز به تنهایی در این گروه مانده سوال بزرگی بود که جواباش را باید از انتخاب جدیداش میپرسیدم.
رابطهی جدیداش که همه چیز، خودش و حتی من را هم زیر سوال برد!
شروع کردم به خواندن چتها و گوش کردن صدای ضبط شدهاش که در گروه دونفرهمان مدتها خاک خورده بود...
میخواندم و ضربان قلبم مانند کسی که در پانزده شانزده سالگی عاشق شده
رفته بود روی هزار!
میگفت همه را که خواندم دوباره گروه را ترک کردم !
گفتم تو که گروه را ترک کردی و حرفی هم نزدی...دیگر این بغض برای چیست؟
گفت:
خیلی برایم سخت است
قبول کردهام
عشقی که تمام زندگیام بود
آدمی که بدون شب بخیر گفتناش خوابم نمیبرد
حالا به خاطرات پیوسته،
من نبودناش را باور کردهام و این خیلی دردناک است.
نویسنده: علیسلطانی
پیجاصلی: @snouwy
#عکس ، #عشق ، #داستان_کوتاه ، #شرح_پریشانی ، #تکست
۱۸.۷k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.