زندگی سمسارها جالب است هر روز وارد خانه غریبهها مشوند
زندگی سمسارها جالب است. هر روز وارد خانه غریبهها مىشوند و آشکار و بىعذاب وجدان زل مىزنند به خرده ريزهايشان. سمسارها مىدانند كه در طبقه دوم پلاك چهارده کوچه كامياب، زن قد بلند تنهايى زندگی مىكند كه چند سال است مىخواهد زندگیاش را به قصد مهاجرت بفروشد. تا حالا سمسارهاى زيادى از راه پلههاى پهن و پر نورِ خانه بالا رفته و خود را به نشيمن آن آپارتمان صد و شانزده مترى رساندهاند. زن بارها با مهر و دلتنگی مبلمان چوبی با رويه ياسى را نشانشان داده و بعد به سمت كتابخانه چرخیده و تاكيد كرده: «كتابهارو نمىفروشم.» بعد از اندکی مكث ادامه داده: «با خودم مىبرمشون. همه رو مىبرم.»
سمسارها با شستهای بیرونزده از جورابهاى بو گرفته در خانه چرخیده و سركى در اتاق خواب كشيدهاند. «تختخواب فروشيه؟» زن با موهاى نيمه خاكسترىِ چند سال رنگ نكرده سر مثبت تكان داده. سمسارها با پررويى در كابينتها را هم باز و بسته كرده و روى کاسه بشقابها قيمت گذاشتهاند:
پردههاى ليمويى، فرش تبريز، چینیهاى آشپزخانه، شمعدان کریستال و مجسمههای بازو و دماغشکسته.
بعد رويشان را از تلويزيون برگردانده و گفتهاند: «قديميه. به دردمون نمىخوره.» و موبایل را به قصد کارت به کارتی کمارزش بیرون کشیدهاند.
دست لاغر زن لرزيده. یک قدم پا پس كشيده. براى بار چندم زده زير همه چیز و نيمه فريادزنان گفته: «اصلاً نمىفروشم. هیچی رو نمىفروشم.» در را محكم به روى مردهای پا برهنه بسته.
سمسارها مىدانند كه چهار سال گذشته و زن به هیچ سرزمینی هجرت نكرده. پردههاى ليمويى هنوز آويزان پنجره است و زن كنار گلدانهای سبزش. هنوز گاهی حرف از رفتن مىزند. اما هیچکس هم نداند سمسارها مىدانند كه او تا چند سال دیگر هم رفتنى نيست. زن دلِ دل كندن از اين زندگی را ندارد. دلِ دل کندن از خانه.
#آنالی_اکبری
سمسارها با شستهای بیرونزده از جورابهاى بو گرفته در خانه چرخیده و سركى در اتاق خواب كشيدهاند. «تختخواب فروشيه؟» زن با موهاى نيمه خاكسترىِ چند سال رنگ نكرده سر مثبت تكان داده. سمسارها با پررويى در كابينتها را هم باز و بسته كرده و روى کاسه بشقابها قيمت گذاشتهاند:
پردههاى ليمويى، فرش تبريز، چینیهاى آشپزخانه، شمعدان کریستال و مجسمههای بازو و دماغشکسته.
بعد رويشان را از تلويزيون برگردانده و گفتهاند: «قديميه. به دردمون نمىخوره.» و موبایل را به قصد کارت به کارتی کمارزش بیرون کشیدهاند.
دست لاغر زن لرزيده. یک قدم پا پس كشيده. براى بار چندم زده زير همه چیز و نيمه فريادزنان گفته: «اصلاً نمىفروشم. هیچی رو نمىفروشم.» در را محكم به روى مردهای پا برهنه بسته.
سمسارها مىدانند كه چهار سال گذشته و زن به هیچ سرزمینی هجرت نكرده. پردههاى ليمويى هنوز آويزان پنجره است و زن كنار گلدانهای سبزش. هنوز گاهی حرف از رفتن مىزند. اما هیچکس هم نداند سمسارها مىدانند كه او تا چند سال دیگر هم رفتنى نيست. زن دلِ دل كندن از اين زندگی را ندارد. دلِ دل کندن از خانه.
#آنالی_اکبری
- ۳۷.۳k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط