سختی
★سختی★
پارت۶۶...
یکم فکر کرد و دوباره نگاهی به کت توی دستاش کرد. قطعا با اون لباس سردش میشد .
شونه ای بالا انداخت و به سمت کمد تهیونگ رفت و با دیدن یه کت
بزرگتر از مال خودش و البته ضخیم تر، لبخندی زد .
بدون توجه به چیزی اونو تنش کرد و جلوی آینه کوچیک اتاق ایستاد .
یه کت اور سایز مشکی رنگ با کلاه بزرگ . انگشتای ظریفش به سختی از آستین لباس بیرون میومد و بلندی کت باعث
میشد تا زیر باسنش پوشیده بشه .
اخمی کرد و آستیناشو تا کرد و به همین سادگی مشکلش رو برطرف کرد و
بالاخره به سمت بیرون راه افتاد .
مطمئنا نگاه های زیادی رو، روی خودش جذب میکرد ولی بدون توجه به هیچ کدومشون فقط به راهش ادامه میداد.
بالاخره به انتهای راهرو رسید؛ نقشه اردوگاه جوری بود که انتهای همه راهرو ها به محوطه داخلی میرسید .
درواقع محوطه اصلی مثل یه چاله بزرگ بین یه کوه سنگی بود . کوهی که بینش اتاق های کار و خوابگاه و هراتاق دیگه ای قرار داشت .
از بالا به پایین نگاه میکرد که در اثر بارون زیاد پر از اب شده بود. یکی از مشکلات این ساختمون همین مدل خاصش بود.
نبود سقف روی محوطه باعث شده بود همه تو تکاپو برای خارج کردن آب
باشن .
از پله های سنگی پایین رفت و وقتی به پایین رسید سعی کرد پاهاشو توی
چاله های آب نذاره .
برای کمک کردن مردد بود؛ نمیتونست درد کمر و پایین تنش رو نادیده بگیره از طرفی اینکه فقط بشینه و نگاه کنه براش خوشایند نبود .
پوفی کشید و آستیناشو بالاتر زد. حداقل میتونست بعضی از وسایلشو جا به
جا کنه تا بیشتر از این خسارتی وارد نشه . لبه یکی از میزهای غذاخوری رو گرفت و با کمک چند نفر دیگه سعی
کردن اونو به داخل ببرن ولی به محض حرکت سوزش عجیبی رو توی کمرش حس کرد .
میدونست که خیلی زود چشماش خیس میشن برای همین ترجیح داد هرچه سریعتر به یه جای خوب برای گذاشتن میز برسن .
تهیونگ به محض ورودش متوجه جونگکوک شد. اون پسرک احمق داشت
چکار میکرد؟
میتونست کوچیک شدن چشمها و گاز گرفتن لبشو ببینه. احمق بود اگه
نمیفهمید داره درد میکشه .
دستاشو مشت کرد و با اخمای تو هم خودشو به اونا رسوند .
درست لحظه ای که حس کرد دیگه نمیتونه،دستی کنار دستش، لبه میز رو
گرفت .
سرشو بلند کرد و با چهره عصبی تهیونگ رو به رو شد .
حاضر بود قسم بخوره اون اخم یکی از ترسناکترین حالتایی بود که از آلفاش
دیده .
بدون اینکه حرفی بینشون رد و بدل بشه با اشاره دست تهیونگ یکی از افرادش جای جونگکوک رو پر کرد و لحظه بعد بازوهای جونگکوک بین دستای بزرگ الفا گیر افتاده بود و به سمتی کشیده میشد .
همین که به جای خلوتی رسیدن صدای تهیونگ بلند شد .
_مگه بهت نگفتم توی اون اتاق کوفتی بمونی؟
ادامه دارد...
پارت۶۶...
یکم فکر کرد و دوباره نگاهی به کت توی دستاش کرد. قطعا با اون لباس سردش میشد .
شونه ای بالا انداخت و به سمت کمد تهیونگ رفت و با دیدن یه کت
بزرگتر از مال خودش و البته ضخیم تر، لبخندی زد .
بدون توجه به چیزی اونو تنش کرد و جلوی آینه کوچیک اتاق ایستاد .
یه کت اور سایز مشکی رنگ با کلاه بزرگ . انگشتای ظریفش به سختی از آستین لباس بیرون میومد و بلندی کت باعث
میشد تا زیر باسنش پوشیده بشه .
اخمی کرد و آستیناشو تا کرد و به همین سادگی مشکلش رو برطرف کرد و
بالاخره به سمت بیرون راه افتاد .
مطمئنا نگاه های زیادی رو، روی خودش جذب میکرد ولی بدون توجه به هیچ کدومشون فقط به راهش ادامه میداد.
بالاخره به انتهای راهرو رسید؛ نقشه اردوگاه جوری بود که انتهای همه راهرو ها به محوطه داخلی میرسید .
درواقع محوطه اصلی مثل یه چاله بزرگ بین یه کوه سنگی بود . کوهی که بینش اتاق های کار و خوابگاه و هراتاق دیگه ای قرار داشت .
از بالا به پایین نگاه میکرد که در اثر بارون زیاد پر از اب شده بود. یکی از مشکلات این ساختمون همین مدل خاصش بود.
نبود سقف روی محوطه باعث شده بود همه تو تکاپو برای خارج کردن آب
باشن .
از پله های سنگی پایین رفت و وقتی به پایین رسید سعی کرد پاهاشو توی
چاله های آب نذاره .
برای کمک کردن مردد بود؛ نمیتونست درد کمر و پایین تنش رو نادیده بگیره از طرفی اینکه فقط بشینه و نگاه کنه براش خوشایند نبود .
پوفی کشید و آستیناشو بالاتر زد. حداقل میتونست بعضی از وسایلشو جا به
جا کنه تا بیشتر از این خسارتی وارد نشه . لبه یکی از میزهای غذاخوری رو گرفت و با کمک چند نفر دیگه سعی
کردن اونو به داخل ببرن ولی به محض حرکت سوزش عجیبی رو توی کمرش حس کرد .
میدونست که خیلی زود چشماش خیس میشن برای همین ترجیح داد هرچه سریعتر به یه جای خوب برای گذاشتن میز برسن .
تهیونگ به محض ورودش متوجه جونگکوک شد. اون پسرک احمق داشت
چکار میکرد؟
میتونست کوچیک شدن چشمها و گاز گرفتن لبشو ببینه. احمق بود اگه
نمیفهمید داره درد میکشه .
دستاشو مشت کرد و با اخمای تو هم خودشو به اونا رسوند .
درست لحظه ای که حس کرد دیگه نمیتونه،دستی کنار دستش، لبه میز رو
گرفت .
سرشو بلند کرد و با چهره عصبی تهیونگ رو به رو شد .
حاضر بود قسم بخوره اون اخم یکی از ترسناکترین حالتایی بود که از آلفاش
دیده .
بدون اینکه حرفی بینشون رد و بدل بشه با اشاره دست تهیونگ یکی از افرادش جای جونگکوک رو پر کرد و لحظه بعد بازوهای جونگکوک بین دستای بزرگ الفا گیر افتاده بود و به سمتی کشیده میشد .
همین که به جای خلوتی رسیدن صدای تهیونگ بلند شد .
_مگه بهت نگفتم توی اون اتاق کوفتی بمونی؟
ادامه دارد...
- ۷.۴k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط