کار هر روزم شده بود تمام ساعت فروشی های شهر را باره

~کار هر روزم شـده بود... تمام ساعت فروشی های شـهر را بارها و بارها زیـر و رو کرده بودم تا آن ساعـتی را که ماه ها قبل دسـت یکی از دوسـتانم دیده بودم پیـدا کنم... هرچه بیشـتر گشتم؛ بیشتر از پیدا کـردنش نا امید شـدم... یک ساعت سـاده ولی به چشم من عجیـب زیبا...

چند ماه گذشـت...
با خودم گفتم فعلا یک سـاعت دیگر می خرم تا روزی که سـاعت مورد علاقه ام را پیدا کنـم... یک ساعت خـریدم... تا چند روز اول پرتش می کردم یک گوشـه و حتی آن را به دستم نمی بستـم اما بهتر از هیچی بود... هر بار نگاهـش می کردم حس بدی بهم دسـت می داد چون آن چـیزی که می خواستـم نبود...

آن روزها گذشـت...
به جایـش روزهایی آمد که اولیـن کارم بعد از بیدار شدن بسـتن آن ساعـت بود... من به آن ساعت عادت کـرده بودم... آنقدر عادت کرده بـودم که حتی وقتی ساعـت مورد علاقـه ام را پشت ویـترین مغازه ها دیدم بی توجـه از کنارش رد شـدم... دستم به ساعـت و چشمم به عقربه هایـش عادت کرده بـود...

سال ها گذشـت...
حالا هر وقت آن ساعـت را گوشه ی کمد می بینم تمام ذهـنم درگیر می شـود... درگیر آدم هایی که به چـیزی یا کسی که دوست دارند نمی رسند و به اجبار برایـش جایگزین پیدا می کننـد...
درگیر آدم هایی که بـدون دوست داشتـن به چیزی یا کسی عـادت می کنند... آنقـدر که علاقه شان را فرامـوش می کنند...
درگیر آدم هایـی که پای عادتـشان می مانند نه پای دوسـت داشتنشـان...

| حسین حائریان |
دیدگاه ها (۷۶)

🍁-لابـلای گلایـه هاش از زنـی که ترکـش کرده بود ، گفـت چطوریـ...

🍁-آدمی که بهـش میگی تنبـل ممکنه در حال جنـگ با افسردگی و اظط...

~فکر میکنـیم گاهی وقـتا با عذرخواهی کردن میتونیـم همه چیزُ د...

این معلم جایـگزین در یکی از کلاسـهاسوالی از دانـش آموزی کرد ...

کار هر روزم شده بود...تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بار...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

ازمایشگاه سرد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط