میان دو نگاه
p:۱۶
شب از اون شبایی بود که سکوتش سنگینتر از هر حرفی بود.
تو اتاق نشسته بودی و هنوز نمیفهمیدی چرا هر دوشون امروز اینقدر عجیب رفتار میکردن.
چان حواسش پرت بود، زیاد لبخند نمیزد.
هیونجین هم بیدلیل سرد شده بود.
تا اینکه در خونه محکم بسته شد.
تو از جا پریدی.
صدای بحثشون از سالن میاومد… برای اولین بار با صدای بلند.
---
چان (با عصبانیت کنترلشده):
— تو اصلاً متوجه نیستی داری چی کار میکنی، هیونجین… اون الان گیج شده، تحت فشاره.
هیونجین (با لحنی لرزون اما عصبی):
— فشار؟! چون تو از صبح بالای سرش بودی و اجازه ندادی یه دقیقه تنها باشه؟
چان… تو داری خفش میکنی!
تو بیصدا نزدیکتر شدی. قلبت محکم میزد.
---
چان:
— حداقل من نقش بازی نمیکنم.
من از روز اول حواسم بهش بود…
نه مثل بعضیا که تازه یادشون افتاده دلش میخواد کسی رو داشته باشه.
هیونجین (با یک قدم نزدیکتر):
— داری میگی من نقش بازی میکنم؟
تو… تو حتی نمیتونی حسادتتو پنهان کنی.
از اینکه من بهش نزدیکترم میسوزی، این واضحه.
چان خندید… ولی خندهای که تهش درد بود، نه تمسخر.
چان:
— تو فکر میکنی این یه رقابته؟ موضوع اونـه.
نه اینکه کی میبره، کی میبازه.
هیونجین:
— پس چرا هر بار میخواد با من حرف بزنه… تو وارد میشی؟
چرا هر بار میخواد کنار من بشینه… تو یه کاری میکنی که نتونه؟
چرا… چان؟ چرا؟
چان مکث کرد.
چیزی تو چشماش ترک خورد.
حقیقتش درد داشت… برای هر دو.
---
تو که دیدی اوضاع داره بدتر میشه، جلو رفتی.
تو:
— بس کنید… لطفاً.
هیونجین یک لحظه ساکت شد.
چان برگشت سمتت، چشماش پر از نگرانی شد.
اما تو ادامه دادی:
تو:
— نمیتونم بشینم و نگاه کنم بخاطر من بهم آسیب بزنید.
من… نمیخوام هیچکدومتون از هم متنفر بشید.
ولی درست همینجا بود که اتفاق اصلی افتاد.
هیونجین یک قدم بهت نزدیک شد.
هیونجین (آروم، انگار شکسته باشد):
— اگه یه بار… فقط یه بار… واضح بگی از کی خوشت میاد…
همهچیز برای ما راحتتر میشه.
برای تو هم.
چان دستاش مشت شد.
صداش پایین بود اما لرزش کنترلشدهای داشت.
چان:
— فشارش نده.
اگه خودش بخواد، میگه.
اگه نخواد… حق نداری مجبورش کنی.
هیونجین:
— مجبور نمیکنم… فقط میخوام بدونم… چرا هیچوقت من رو انتخاب نمیکنه.
تو خشکت زد.
چان هم.
چان آروم گفت:
چان:
— چون تو از جواب میترسی، هیونجین…
نه اینکه جوابش چیه.
هیونجین برای اولین بار نگاهشو ازت دزدید.
چشماش خیس شده بود… ولی نمیخواست کسی ببینه.
بعد هردو بهت نگاه کردن.
نه با توقع، نه با اجبار.
با ترس.
با انتظار.
با عشقی که داشت از کنترلشون خارج میشد.
سکوتت طولانی شد…
اونقدر که هیونجین نفسشو بیرون داد، عقب رفت و گفت:
هیونجین:
— من… چند روز نمیام سراغت.
باید فکر کنم.
باید آروم بشم… قبل از اینکه بیشتر از این خراب کنم.
و قبل از اینکه کسی جلوی رفتنشو بگیره، رفت.
در بسته شد.
چان هم لحظهای موند… بعد نشست روی مبل، دستهاشو تو موهاش فرو کرد.
چان:
— من نمیخواستم کار به اینجا بکشه…
ولی فکر کنم دیر یا زود… باید میرسیدیم بهش.
بعد سرشو بالا آورد و با صدایی آرومتر گفت:
چان:
— تو… خوب هستی؟
تو هنوز نمیدونستی چی هستی — گیر کرده وسط دو قلب شکسته.
و این تازه شروع فصلهای واقعی داستان بود.
*پایان*
شب از اون شبایی بود که سکوتش سنگینتر از هر حرفی بود.
تو اتاق نشسته بودی و هنوز نمیفهمیدی چرا هر دوشون امروز اینقدر عجیب رفتار میکردن.
چان حواسش پرت بود، زیاد لبخند نمیزد.
هیونجین هم بیدلیل سرد شده بود.
تا اینکه در خونه محکم بسته شد.
تو از جا پریدی.
صدای بحثشون از سالن میاومد… برای اولین بار با صدای بلند.
---
چان (با عصبانیت کنترلشده):
— تو اصلاً متوجه نیستی داری چی کار میکنی، هیونجین… اون الان گیج شده، تحت فشاره.
هیونجین (با لحنی لرزون اما عصبی):
— فشار؟! چون تو از صبح بالای سرش بودی و اجازه ندادی یه دقیقه تنها باشه؟
چان… تو داری خفش میکنی!
تو بیصدا نزدیکتر شدی. قلبت محکم میزد.
---
چان:
— حداقل من نقش بازی نمیکنم.
من از روز اول حواسم بهش بود…
نه مثل بعضیا که تازه یادشون افتاده دلش میخواد کسی رو داشته باشه.
هیونجین (با یک قدم نزدیکتر):
— داری میگی من نقش بازی میکنم؟
تو… تو حتی نمیتونی حسادتتو پنهان کنی.
از اینکه من بهش نزدیکترم میسوزی، این واضحه.
چان خندید… ولی خندهای که تهش درد بود، نه تمسخر.
چان:
— تو فکر میکنی این یه رقابته؟ موضوع اونـه.
نه اینکه کی میبره، کی میبازه.
هیونجین:
— پس چرا هر بار میخواد با من حرف بزنه… تو وارد میشی؟
چرا هر بار میخواد کنار من بشینه… تو یه کاری میکنی که نتونه؟
چرا… چان؟ چرا؟
چان مکث کرد.
چیزی تو چشماش ترک خورد.
حقیقتش درد داشت… برای هر دو.
---
تو که دیدی اوضاع داره بدتر میشه، جلو رفتی.
تو:
— بس کنید… لطفاً.
هیونجین یک لحظه ساکت شد.
چان برگشت سمتت، چشماش پر از نگرانی شد.
اما تو ادامه دادی:
تو:
— نمیتونم بشینم و نگاه کنم بخاطر من بهم آسیب بزنید.
من… نمیخوام هیچکدومتون از هم متنفر بشید.
ولی درست همینجا بود که اتفاق اصلی افتاد.
هیونجین یک قدم بهت نزدیک شد.
هیونجین (آروم، انگار شکسته باشد):
— اگه یه بار… فقط یه بار… واضح بگی از کی خوشت میاد…
همهچیز برای ما راحتتر میشه.
برای تو هم.
چان دستاش مشت شد.
صداش پایین بود اما لرزش کنترلشدهای داشت.
چان:
— فشارش نده.
اگه خودش بخواد، میگه.
اگه نخواد… حق نداری مجبورش کنی.
هیونجین:
— مجبور نمیکنم… فقط میخوام بدونم… چرا هیچوقت من رو انتخاب نمیکنه.
تو خشکت زد.
چان هم.
چان آروم گفت:
چان:
— چون تو از جواب میترسی، هیونجین…
نه اینکه جوابش چیه.
هیونجین برای اولین بار نگاهشو ازت دزدید.
چشماش خیس شده بود… ولی نمیخواست کسی ببینه.
بعد هردو بهت نگاه کردن.
نه با توقع، نه با اجبار.
با ترس.
با انتظار.
با عشقی که داشت از کنترلشون خارج میشد.
سکوتت طولانی شد…
اونقدر که هیونجین نفسشو بیرون داد، عقب رفت و گفت:
هیونجین:
— من… چند روز نمیام سراغت.
باید فکر کنم.
باید آروم بشم… قبل از اینکه بیشتر از این خراب کنم.
و قبل از اینکه کسی جلوی رفتنشو بگیره، رفت.
در بسته شد.
چان هم لحظهای موند… بعد نشست روی مبل، دستهاشو تو موهاش فرو کرد.
چان:
— من نمیخواستم کار به اینجا بکشه…
ولی فکر کنم دیر یا زود… باید میرسیدیم بهش.
بعد سرشو بالا آورد و با صدایی آرومتر گفت:
چان:
— تو… خوب هستی؟
تو هنوز نمیدونستی چی هستی — گیر کرده وسط دو قلب شکسته.
و این تازه شروع فصلهای واقعی داستان بود.
*پایان*
- ۷۴۲
- ۱۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط