میان دو نگاه
p:۸
صبحِ فردا، وقتی با چشمهای نیمهورمکرده از خواب بیدار شدم، صدای پیام پشتسرهم گوشیم بلند شد. اول فکر کردم اسپمه، ولی وقتی صفحه روشن شد، ضربان قلبم یه لحظه وایستاد.
۵۲ تا پیام از چان
۴۰ تا از هیونجین
داشتم فکر میکردم دیشب چی شده که اینجوری ریختن رو سرم.
چان (پیام):
«صبح بخیر، رسیدی خواب؟ نوشیدنیِ دیشب اذیتت نکرد؟»
هیونجین (پیام):
«بیداری؟ اگه بلند شدی جواب بده. میخوام بدونم حالت خوبه.»
تو همون لحظه مامانت از بیرون اتاق صدا زد:
مامان:
«بیداری؟ امروز اون دو تا پسره که دیشب گفتی… هر دوشون تماس گرفتن!»
یهو خشکم زد.
مامان؟ باهاشون حرف زده؟
تو دلِت:
«یا خدا… الان چی فکر کردن؟»
تو هنوز با موهای آشفتۀ خواب نشسته بودی که گوشیت دوباره روشن شد.
چان (تماس ورودی)
چان دوباره… دوباره… و دوباره زنگ زد.
بعد قطع کرد و هیونجین زد.
تو:
«چرا مثل دیوونهها زنگ میزنن؟»
بالاخره جواب دادی.
هیونجین:
«بالاخره! چرا جواب نمیدی؟»
صداش یهجوری بود…
آشفته ولی کنترلشده.
از همونا که نشون میده نگران شده ولی نمیخواد نشون بده.
تو:
«خواب بودم خب—»
هیونجین:
«لباس بپوش، میام دنبالت.»
تو:
«چی— چی؟ برای چی؟»
هیونجین:
«میخوام ببینمت. همین.»
قطع کرد.
چان هم تقریباً همون لحظه پیام داد:
چان:
«اگه امروز وقت داری… میخوام ببریمت یه جایی. چیز مهمیه.»
تو:
«…»
دوتا قرار؟
دوتا دعوت؟
دوتا نگرانی؟
مامان با یه لبخند عجیب وارد اتاقت شد.
مامان:
«چرا دو نفر همزمان تا این حد نگران تو هستن؟»
تو:
«مامان… لطفاً الان این سوال رو نپرس.»
ولی مامان پرسید. البته تو ذهنش:
«پس هردوشون دوستت دارن؟»
تو:
«نه! نه مامان! فقط… دوستن. همین.»
مامان باور نکرد.
---
بعد ده دقیقه، زنگ در خورد.
هیونجین.
در حالی که هنوز درست لباس نپوشیده بودی، در رو باز کردی.
هیونجین جلوی در…
عصبی.
خسته.
موهاش کمی نامرتب.
پیراهن مشکی، آستینتاخورده.
چشمهاش مستقیم تو رو نگاه میکردن.
هیونجین:
«میشد حداقل یه پیام بدی؟ تا صبح بیدار بودم.»
تو:
«تا صبح؟ چرا؟»
هیونجین:
«چون… چون نگران بودم. دیشب یهجوری بودی.»
تو:
«چان هم زنگ زده بود—»
چشمهای هیونجین تنگ شد.
واضح.
قابل دیدن.
حسادت.
هیونجین:
«آهان. پس اونم نگران بوده.»
تو لبخند زدی:
«خب طبیعیه، دوستیم باهم.»
هیونجین خیلی آروم نزدیک شد.
آنقدر نزدیک که صدای نفسش قابلشنیدن بود.
هیونجین:
«دوستی نیست. بین شما دو تا نیست. بین من و تو هم نیست.»
تو چیزی گفتی؟
نه.
چون زبانت خشک شده بود.
هیونجین:
«باید یه حرف مهم بزنم… ولی قبل از اون… میای بریم؟»
رومو بهت داد.
مثل اینکه کنترل خودش رو داشت از دست میداد و نمیخواست.
تو کفش پوشیدی و رفتی بیرون…
ولی همون لحظه…
یه موتور مشکی درست جلوی کوچه وایستاد.
چان.
عینک آفتابی.
کلاه.
صورت کمی خسته ولی لبخند مهربون همیشگی.
چان:
«هی! تو قرار بود با من بیای.»
تو یخ زدی.
هیونجین یخ زد.
هوا یخ زد.
چان نگاهش رو بین تو و هیونجین چرخوند.
چان:
«چیزی شده؟»
هیونجین:
«نه. فقط قبل تو اومدم.»
چان خیلی آروم خندید…
ولی اون خنده معروف چان که نشون میده قراره دعوا بشه.
چان:
«خب… تصمیم با خودشه. با کی میخوای بری؟»
تو:
«من… من…»
هیونجین حتی بدون اینکه چیزی بگه، فقط نگاهت کرد.
یه نگاه طولانی.
یه نگاه که توش میگفت: اگه بیای، یعنی فهمیدی من چی میخوام.
چان اما لبخندش نرمتر شد.
چان:
«هرچی تو راحتی. فقط میخواستم ببینمت.»
تو اون وسط… گیر کرده بودی.
بین بدترین مثلث عشقی دنیا.
نفس عمیق کشیدی…
تو:
«من…»
*پایان*
صبحِ فردا، وقتی با چشمهای نیمهورمکرده از خواب بیدار شدم، صدای پیام پشتسرهم گوشیم بلند شد. اول فکر کردم اسپمه، ولی وقتی صفحه روشن شد، ضربان قلبم یه لحظه وایستاد.
۵۲ تا پیام از چان
۴۰ تا از هیونجین
داشتم فکر میکردم دیشب چی شده که اینجوری ریختن رو سرم.
چان (پیام):
«صبح بخیر، رسیدی خواب؟ نوشیدنیِ دیشب اذیتت نکرد؟»
هیونجین (پیام):
«بیداری؟ اگه بلند شدی جواب بده. میخوام بدونم حالت خوبه.»
تو همون لحظه مامانت از بیرون اتاق صدا زد:
مامان:
«بیداری؟ امروز اون دو تا پسره که دیشب گفتی… هر دوشون تماس گرفتن!»
یهو خشکم زد.
مامان؟ باهاشون حرف زده؟
تو دلِت:
«یا خدا… الان چی فکر کردن؟»
تو هنوز با موهای آشفتۀ خواب نشسته بودی که گوشیت دوباره روشن شد.
چان (تماس ورودی)
چان دوباره… دوباره… و دوباره زنگ زد.
بعد قطع کرد و هیونجین زد.
تو:
«چرا مثل دیوونهها زنگ میزنن؟»
بالاخره جواب دادی.
هیونجین:
«بالاخره! چرا جواب نمیدی؟»
صداش یهجوری بود…
آشفته ولی کنترلشده.
از همونا که نشون میده نگران شده ولی نمیخواد نشون بده.
تو:
«خواب بودم خب—»
هیونجین:
«لباس بپوش، میام دنبالت.»
تو:
«چی— چی؟ برای چی؟»
هیونجین:
«میخوام ببینمت. همین.»
قطع کرد.
چان هم تقریباً همون لحظه پیام داد:
چان:
«اگه امروز وقت داری… میخوام ببریمت یه جایی. چیز مهمیه.»
تو:
«…»
دوتا قرار؟
دوتا دعوت؟
دوتا نگرانی؟
مامان با یه لبخند عجیب وارد اتاقت شد.
مامان:
«چرا دو نفر همزمان تا این حد نگران تو هستن؟»
تو:
«مامان… لطفاً الان این سوال رو نپرس.»
ولی مامان پرسید. البته تو ذهنش:
«پس هردوشون دوستت دارن؟»
تو:
«نه! نه مامان! فقط… دوستن. همین.»
مامان باور نکرد.
---
بعد ده دقیقه، زنگ در خورد.
هیونجین.
در حالی که هنوز درست لباس نپوشیده بودی، در رو باز کردی.
هیونجین جلوی در…
عصبی.
خسته.
موهاش کمی نامرتب.
پیراهن مشکی، آستینتاخورده.
چشمهاش مستقیم تو رو نگاه میکردن.
هیونجین:
«میشد حداقل یه پیام بدی؟ تا صبح بیدار بودم.»
تو:
«تا صبح؟ چرا؟»
هیونجین:
«چون… چون نگران بودم. دیشب یهجوری بودی.»
تو:
«چان هم زنگ زده بود—»
چشمهای هیونجین تنگ شد.
واضح.
قابل دیدن.
حسادت.
هیونجین:
«آهان. پس اونم نگران بوده.»
تو لبخند زدی:
«خب طبیعیه، دوستیم باهم.»
هیونجین خیلی آروم نزدیک شد.
آنقدر نزدیک که صدای نفسش قابلشنیدن بود.
هیونجین:
«دوستی نیست. بین شما دو تا نیست. بین من و تو هم نیست.»
تو چیزی گفتی؟
نه.
چون زبانت خشک شده بود.
هیونجین:
«باید یه حرف مهم بزنم… ولی قبل از اون… میای بریم؟»
رومو بهت داد.
مثل اینکه کنترل خودش رو داشت از دست میداد و نمیخواست.
تو کفش پوشیدی و رفتی بیرون…
ولی همون لحظه…
یه موتور مشکی درست جلوی کوچه وایستاد.
چان.
عینک آفتابی.
کلاه.
صورت کمی خسته ولی لبخند مهربون همیشگی.
چان:
«هی! تو قرار بود با من بیای.»
تو یخ زدی.
هیونجین یخ زد.
هوا یخ زد.
چان نگاهش رو بین تو و هیونجین چرخوند.
چان:
«چیزی شده؟»
هیونجین:
«نه. فقط قبل تو اومدم.»
چان خیلی آروم خندید…
ولی اون خنده معروف چان که نشون میده قراره دعوا بشه.
چان:
«خب… تصمیم با خودشه. با کی میخوای بری؟»
تو:
«من… من…»
هیونجین حتی بدون اینکه چیزی بگه، فقط نگاهت کرد.
یه نگاه طولانی.
یه نگاه که توش میگفت: اگه بیای، یعنی فهمیدی من چی میخوام.
چان اما لبخندش نرمتر شد.
چان:
«هرچی تو راحتی. فقط میخواستم ببینمت.»
تو اون وسط… گیر کرده بودی.
بین بدترین مثلث عشقی دنیا.
نفس عمیق کشیدی…
تو:
«من…»
*پایان*
- ۱۲.۲k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط