من ماهت میشم تو خورشیدم🙃🤍🐾
من ماهت میشم تو خورشیدم🙃🤍🐾
پارت۱۳
پانیذ:تو ماشین بودیم تو راه جنگل که همه ساکت بودیم
رضا:عه بچه ها این سکوت چیه الان اهنگ میزارم شاد شیم خیر سرمون اولین مسافرت عاشقونس
ارسلان:داداش امروز حالم خوب نیس نمیدونم چرا
دیانا:چرا چیشده؟حالت بده؟حالت تهوع داری:خوابت میاد
ارسلان:عشقم نفس بکش نه هیچکدوم فقط وقتی باهام حرف نمیزنی حالم خوب نیس
دیانا:وای سکتم دادی
ارسلان:ههه*خنده شیطونی*
رضا:اسکولمون کردین
ارسلان:یسس
رضا:خاک پانیذ چرا حرف نمیزنی حالت بده خوبی؟
پانیذ:هااا ام نه خوبم چیزه
رضا:الکی نگو وقتی اینجوری میگی میدونم الکی داری میگی
پانیذ:خجالت میکشم تو جمع بگم
رضا:خب الان میزنم کنار بگو
ارسلان:پس ما چغندریم
دیانا:والا بخدا از چغندر کمتر نیستیم
رضا:ای بابا الان زود میایم
پانیذ:بیا این طرف نشنون
رضا:خیله خب اومدم خب بگو
پانیذ:راستش میترسمممم تو جنگل گم شیم
رضا:اخه برا چی باید گم شیم فدات بشم
پانیذ:اخه میدونی من یه خاطره بد دارم از رفتن به جنگل
رضا:میشه بگی بهم اگه میخای
پانیذ:باشه ببین یه روز رفته بودیم جنگل من کوچیک بودم فک کنم ۱۰ سالم بود اره رفته بودیم که از کوه بالا بریم که وقتی رفتیم بالا بعد چند دیقه همه رفتن یه کاریو انجام بدن من گوش نکردم که کجا میرن ولی یهو همه غیبشون زد منم تکو تنها نشسته بودم بدنم میلرزید داشتم گریه میکردم بی صدا که یهو فیلم هندیش نمیکنم راس میگم یه روباه اومد با یه چندتا روباه دیگع(رضا نبوده نجاتت بده ای خدااا) وحشیم بودن تا چشم به اونا خورد فرار کردم اونا هم افتادن دنبالم رفتم داخل جنگل انگار گم شده بودم روباها رو دیگه ندیدم که دیدم مامان بابام دارن چوب میشکنن و داستان این بود
رضا:وای خدا چه ترسناک حالا بیخیال اگه واقعا به این چیزا فک کنی اتفاق میوفته ها ول کن من کنارتم و همینطور ارسلان دیانا باشه حالا بری
پانیذ:باشه*بغض*
پارت۱۳
پانیذ:تو ماشین بودیم تو راه جنگل که همه ساکت بودیم
رضا:عه بچه ها این سکوت چیه الان اهنگ میزارم شاد شیم خیر سرمون اولین مسافرت عاشقونس
ارسلان:داداش امروز حالم خوب نیس نمیدونم چرا
دیانا:چرا چیشده؟حالت بده؟حالت تهوع داری:خوابت میاد
ارسلان:عشقم نفس بکش نه هیچکدوم فقط وقتی باهام حرف نمیزنی حالم خوب نیس
دیانا:وای سکتم دادی
ارسلان:ههه*خنده شیطونی*
رضا:اسکولمون کردین
ارسلان:یسس
رضا:خاک پانیذ چرا حرف نمیزنی حالت بده خوبی؟
پانیذ:هااا ام نه خوبم چیزه
رضا:الکی نگو وقتی اینجوری میگی میدونم الکی داری میگی
پانیذ:خجالت میکشم تو جمع بگم
رضا:خب الان میزنم کنار بگو
ارسلان:پس ما چغندریم
دیانا:والا بخدا از چغندر کمتر نیستیم
رضا:ای بابا الان زود میایم
پانیذ:بیا این طرف نشنون
رضا:خیله خب اومدم خب بگو
پانیذ:راستش میترسمممم تو جنگل گم شیم
رضا:اخه برا چی باید گم شیم فدات بشم
پانیذ:اخه میدونی من یه خاطره بد دارم از رفتن به جنگل
رضا:میشه بگی بهم اگه میخای
پانیذ:باشه ببین یه روز رفته بودیم جنگل من کوچیک بودم فک کنم ۱۰ سالم بود اره رفته بودیم که از کوه بالا بریم که وقتی رفتیم بالا بعد چند دیقه همه رفتن یه کاریو انجام بدن من گوش نکردم که کجا میرن ولی یهو همه غیبشون زد منم تکو تنها نشسته بودم بدنم میلرزید داشتم گریه میکردم بی صدا که یهو فیلم هندیش نمیکنم راس میگم یه روباه اومد با یه چندتا روباه دیگع(رضا نبوده نجاتت بده ای خدااا) وحشیم بودن تا چشم به اونا خورد فرار کردم اونا هم افتادن دنبالم رفتم داخل جنگل انگار گم شده بودم روباها رو دیگه ندیدم که دیدم مامان بابام دارن چوب میشکنن و داستان این بود
رضا:وای خدا چه ترسناک حالا بیخیال اگه واقعا به این چیزا فک کنی اتفاق میوفته ها ول کن من کنارتم و همینطور ارسلان دیانا باشه حالا بری
پانیذ:باشه*بغض*
۱۱.۲k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.