( پارت ۹ )
( پارت ۹ )
وقتی بچتو دزدید تا بهت نزدیک بشه........
در اتاق باز شد و لنا وارد اتاق شد
لنا : سلام اوما سلام اپا
-سلام دخترکم
لنا : اپا داری کجا میری
-دارم میرم سر کار کار دارم زود برمیگردم
+ جیمین کجا میری ؟
برگشت سمت من و جوری که فقط من بشنوم گفت
-یه قرار کاری دارم یه مشکلی برای باند پیش اومده تا شب برمیگردم مراقب خودتون باشید
+باند؟ نکنه مافیایی چیزی هستی
با پوزخند وحشتناکی سرشو پایین انداخت
-هوم شاید
برگشت رو به لنا و تا زانو براش خم شد با حالت مهربونی دستاشو گرفت
-حواست به مامانی و خودت باشه
( لنا فقط سر تکون داد )
-خب خدافظ
از اتاق رفت بیرون و رفت حیاط و سوار ماشین شد و از عمارت خارج شد لنا رفت پایین تا با اسباب بازیهاش بازی کنه راستش از پوزخند و یکم از رفتاراش ترسیدم و هنوزم توی شک بودم چی شد که لنا درست مثل یک پدر واقعی نگاش کرد فقط توی دو روز چطور شد که زود دلمو بهش باختم راستش شک داشتم چون خیلی خیلی زود بهش اعتماد کردم احساس میکنم رفتاراش عجیبه اه ا/ت چی داری میگی اون آدم خوبیه نباید انقدر قضاوتش کنی بیخیال افکارم شدم و رفتم سمت دستشویی و کارامو کردم و اومدم بیرون رفتم پایین لنا داشت با عروسکهای روی کاناپه بازی میکرد
+ لنا دخترم بیا باید صبحونه بخوریم
لنا : مامانی فقط یکم دیگه
+ بعد از صبحونه باز باهاشون بازی میکنی
لنا : باشه
( ساعت ۱:۴۰ )
منتظر جیمین بودم اون بهم دروغ گفت هنوز نیومده خونه و من نگرانشم همیشه تو اینجور لحظه ها استرس میگیرم داشتم از پنجره اتاقم حیاط رو نگاه میکردم که شاید پیداش بشه و ماشینش وارد عمارت بشه ولی حتا پرنده هم پر نمیزد کم کم داشتم میترسیدم لنا و بقیه خدمتکار خواب بودن تو این فکرا بودم که.......
..................................................................
وقتی بچتو دزدید تا بهت نزدیک بشه........
در اتاق باز شد و لنا وارد اتاق شد
لنا : سلام اوما سلام اپا
-سلام دخترکم
لنا : اپا داری کجا میری
-دارم میرم سر کار کار دارم زود برمیگردم
+ جیمین کجا میری ؟
برگشت سمت من و جوری که فقط من بشنوم گفت
-یه قرار کاری دارم یه مشکلی برای باند پیش اومده تا شب برمیگردم مراقب خودتون باشید
+باند؟ نکنه مافیایی چیزی هستی
با پوزخند وحشتناکی سرشو پایین انداخت
-هوم شاید
برگشت رو به لنا و تا زانو براش خم شد با حالت مهربونی دستاشو گرفت
-حواست به مامانی و خودت باشه
( لنا فقط سر تکون داد )
-خب خدافظ
از اتاق رفت بیرون و رفت حیاط و سوار ماشین شد و از عمارت خارج شد لنا رفت پایین تا با اسباب بازیهاش بازی کنه راستش از پوزخند و یکم از رفتاراش ترسیدم و هنوزم توی شک بودم چی شد که لنا درست مثل یک پدر واقعی نگاش کرد فقط توی دو روز چطور شد که زود دلمو بهش باختم راستش شک داشتم چون خیلی خیلی زود بهش اعتماد کردم احساس میکنم رفتاراش عجیبه اه ا/ت چی داری میگی اون آدم خوبیه نباید انقدر قضاوتش کنی بیخیال افکارم شدم و رفتم سمت دستشویی و کارامو کردم و اومدم بیرون رفتم پایین لنا داشت با عروسکهای روی کاناپه بازی میکرد
+ لنا دخترم بیا باید صبحونه بخوریم
لنا : مامانی فقط یکم دیگه
+ بعد از صبحونه باز باهاشون بازی میکنی
لنا : باشه
( ساعت ۱:۴۰ )
منتظر جیمین بودم اون بهم دروغ گفت هنوز نیومده خونه و من نگرانشم همیشه تو اینجور لحظه ها استرس میگیرم داشتم از پنجره اتاقم حیاط رو نگاه میکردم که شاید پیداش بشه و ماشینش وارد عمارت بشه ولی حتا پرنده هم پر نمیزد کم کم داشتم میترسیدم لنا و بقیه خدمتکار خواب بودن تو این فکرا بودم که.......
..................................................................
۶.۱k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.