پارت ( ۸ )
پارت ( ۸ )
وقتی بچتو دزدید تا بهت نزدیک بشه..........
+ نمیشه من نمیخوام
_من میخوام مال من باشی از روز اولی که دیدمت دیوونت شدم فقط میخوام با تو بودنو تجربه کنم
+اگه با من باشی بچت از یه پدر دیگست
_مشکلی برام نداره
داشتیم با هم بحث میکردیم که لنا بدو بدو اومد سمتمون
لنا : اوماااااا
+جانم
پرید بغلم
لنا : چرا انقد دیر کردی ( حالت بچگونه )
+ببخشید عزیزم
+لنا دوست داری برگردیم خونه
لنا : نه اوما اینجا خیلی خوب تره اینجا کلی اسباب بازی داره اون آقاعه هم خیلی مهربونه
_امشبو همینجا میمونین
لنا : هوراااااااا
+ولی.....
_همینی که گفتم
( چند ساعت بعد )
+لنا رو توی اتاق جدا خوابوندم و رفتم سمت جیمین
_تو ی اتاق و یه تخت میخوابیم
میدونستم اگه حرف دیگه ای رو حرفش بزنم قبول نمیکنه و حرف خودشو میزنه پس فقط سری تکون دادم کنارش رو تخت دراز کشیدم و پشتم بهش بود با حلقه شدن دستش دور کمرم یاد کوک افتادم و سعی کردم بغضم و قورت بدم
+ما انقد هم نباید به هم نزدیک باشیم
_چرا دلیلش چیه
+من زیاد حسم بهت راحت نیست
+من.....
_اه بسه ا/ت این مسخره بازیاتو بزار کنار بهم یه فرصت بده مطمئنم بدت نمیاد
جیمین آدم بدی نبود و شخصیت خوبی داره و بد نیست بچه ی منم بتونه داشتن پدر رو تجربه کنه بیخیال افکارم شدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بخوابم
( صبح )
مثل همیشه چشمامو باز کردم ولی این سری خونه ی خودم نیستم خبری از نینا نبود که از خواب بیدارم کنه این بار خونه یه غریبه یا کسی هستم که سعی داره منو مال خودش کنه حس عجیبی دارم الان که فکر میکنم میبینم بد نیست بخوام از تنهایی در بیام و یه شریک زندگی داشته این خوبه که بچهام تو آینده حس نداشتن پدر رو نکشه به هر حال بعد از مرگ کوک نیاز به یک مرد تو خانواده مون داریم
کش و قوسی به کمرم دادم و به اطراف نگاه کردم که دیدم جیمین داره لباس میپوشه و آماده میشه همینجوری بهش زل زده بودم که متوجه بیداریم شد
_صبح لیدی خوب خوابیدی
+صبح بخیر اره
..
..
..
..
..
..
..
..
..
..
..
نظراتتونو راجب این فیک بگین ❤️🖤
وقتی بچتو دزدید تا بهت نزدیک بشه..........
+ نمیشه من نمیخوام
_من میخوام مال من باشی از روز اولی که دیدمت دیوونت شدم فقط میخوام با تو بودنو تجربه کنم
+اگه با من باشی بچت از یه پدر دیگست
_مشکلی برام نداره
داشتیم با هم بحث میکردیم که لنا بدو بدو اومد سمتمون
لنا : اوماااااا
+جانم
پرید بغلم
لنا : چرا انقد دیر کردی ( حالت بچگونه )
+ببخشید عزیزم
+لنا دوست داری برگردیم خونه
لنا : نه اوما اینجا خیلی خوب تره اینجا کلی اسباب بازی داره اون آقاعه هم خیلی مهربونه
_امشبو همینجا میمونین
لنا : هوراااااااا
+ولی.....
_همینی که گفتم
( چند ساعت بعد )
+لنا رو توی اتاق جدا خوابوندم و رفتم سمت جیمین
_تو ی اتاق و یه تخت میخوابیم
میدونستم اگه حرف دیگه ای رو حرفش بزنم قبول نمیکنه و حرف خودشو میزنه پس فقط سری تکون دادم کنارش رو تخت دراز کشیدم و پشتم بهش بود با حلقه شدن دستش دور کمرم یاد کوک افتادم و سعی کردم بغضم و قورت بدم
+ما انقد هم نباید به هم نزدیک باشیم
_چرا دلیلش چیه
+من زیاد حسم بهت راحت نیست
+من.....
_اه بسه ا/ت این مسخره بازیاتو بزار کنار بهم یه فرصت بده مطمئنم بدت نمیاد
جیمین آدم بدی نبود و شخصیت خوبی داره و بد نیست بچه ی منم بتونه داشتن پدر رو تجربه کنه بیخیال افکارم شدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم و بخوابم
( صبح )
مثل همیشه چشمامو باز کردم ولی این سری خونه ی خودم نیستم خبری از نینا نبود که از خواب بیدارم کنه این بار خونه یه غریبه یا کسی هستم که سعی داره منو مال خودش کنه حس عجیبی دارم الان که فکر میکنم میبینم بد نیست بخوام از تنهایی در بیام و یه شریک زندگی داشته این خوبه که بچهام تو آینده حس نداشتن پدر رو نکشه به هر حال بعد از مرگ کوک نیاز به یک مرد تو خانواده مون داریم
کش و قوسی به کمرم دادم و به اطراف نگاه کردم که دیدم جیمین داره لباس میپوشه و آماده میشه همینجوری بهش زل زده بودم که متوجه بیداریم شد
_صبح لیدی خوب خوابیدی
+صبح بخیر اره
..
..
..
..
..
..
..
..
..
..
..
نظراتتونو راجب این فیک بگین ❤️🖤
۸.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.