عشق اجباری
عشق اجباری
پارت ۴۷
از خوشحالی جیغ کشیدم و گفتم «آخ جوووون سامی میاد» سریع زنگ زدم به محبوبه جون و عمو کوروش که بگم ما هم باهاشون میریم فرودگاه. بعد از. فرودگاه هم میریم رستوران برای ناهار.
« دو روز بعد»
از پیش تا حالا رفتیم خونه ی سانی اینا کلی هم با سانی جیغ جیغ کردیم و یه عالمه برنامه چیدیم ، البته مانی هم اومده بود. از صبح امروز هم دانیال رو نمیشه با یه من عسل خورد ، عین سگ پاچه می گرفت. سریع با سانی ست لباسامون رو پوشیدیم. من یه بلیز لمه ی طلایی با جین مشکی پوشیدم موهام رو هم باز گذاشتم کیف و کفش مشکی و طلاییم رو هم برداشتم . سانی هم لباسش عین من بود فقط مال اون نقره ای بود . پا شدیم رفتیم فرودگاه بلاخره بعد از نیم ساعت تاخیر سامی اومد اول خاله محبوبه و بعدشم عمو کوروش رو بغل کرد بعدش سانی رو با دانیال و ایلیا دست داد یه من که رسید بغلم کرد منم بغلش کردم و گفتم « سامی بخدا اگه برا م سوغاتی نیاورده باشی زندت نمی زارم 😁😁» سامی « آخه وروجک بزار برسم بعدش سوغاتی بخوا » مانلی « والا از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نیست تنها دلیل اومدن همه ی ما سوغاتی بوده 😁» سامی« یعنی هنوزم همونی» مانلی « راستی الان میریم رستوان ناهار مهمون سامی 😁. سامی نه ، نمی تونم، ندارم، نداریم حالا هم بریم تو ماشین که بریم ناهار مجانی گیرم اومده میخوام همه چیز سفارش بدم😁 😁»
پارت ۴۷
از خوشحالی جیغ کشیدم و گفتم «آخ جوووون سامی میاد» سریع زنگ زدم به محبوبه جون و عمو کوروش که بگم ما هم باهاشون میریم فرودگاه. بعد از. فرودگاه هم میریم رستوران برای ناهار.
« دو روز بعد»
از پیش تا حالا رفتیم خونه ی سانی اینا کلی هم با سانی جیغ جیغ کردیم و یه عالمه برنامه چیدیم ، البته مانی هم اومده بود. از صبح امروز هم دانیال رو نمیشه با یه من عسل خورد ، عین سگ پاچه می گرفت. سریع با سانی ست لباسامون رو پوشیدیم. من یه بلیز لمه ی طلایی با جین مشکی پوشیدم موهام رو هم باز گذاشتم کیف و کفش مشکی و طلاییم رو هم برداشتم . سانی هم لباسش عین من بود فقط مال اون نقره ای بود . پا شدیم رفتیم فرودگاه بلاخره بعد از نیم ساعت تاخیر سامی اومد اول خاله محبوبه و بعدشم عمو کوروش رو بغل کرد بعدش سانی رو با دانیال و ایلیا دست داد یه من که رسید بغلم کرد منم بغلش کردم و گفتم « سامی بخدا اگه برا م سوغاتی نیاورده باشی زندت نمی زارم 😁😁» سامی « آخه وروجک بزار برسم بعدش سوغاتی بخوا » مانلی « والا از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نیست تنها دلیل اومدن همه ی ما سوغاتی بوده 😁» سامی« یعنی هنوزم همونی» مانلی « راستی الان میریم رستوان ناهار مهمون سامی 😁. سامی نه ، نمی تونم، ندارم، نداریم حالا هم بریم تو ماشین که بریم ناهار مجانی گیرم اومده میخوام همه چیز سفارش بدم😁 😁»
۸.۲k
۱۲ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.