عشق همین است دیگر... نه؟
روی تخت خوابیده ام. درد از پشت شانه راستم بالا می آید تا توی گردن...
امانم را بریده...
خوابیده ام و دارم به این فکر میکنم که من تو را بخشیده ام؟!
دارم مرور میکنم همه اتفاقات این چندسال را...
از دیدنت تا رسیدنت تا خواستنت تا رفتنت...
مو به مو...
و بعد با خودم واگویه میکنم این قرار ما نبود...
اینکه حالا نمیدانم کجایی و در چه حال یکطرف...
دلتنگی کشنده یکطرف...
و بعد فکر میکنم من تو را بخاطر آمدنت باید میبخشیدم یا رفتنت؟
و بعد...
میبینم حتی یادم نمی آید چه را باید ببخشم...
و بعد...
راستی گفته بودم تو خیلی نامردی؟
گفته بودم تو نامردی که رفتی اما من دوستت دارم...
گفته بودم نامردی که حتی برنگشتی به ویرانه ای که ساخته ای نگاه کنی اما من دوستت دارم...
گفته بودم روزهای نبودنت دلتنگی و بغض نفس زندگیم را میبرد اما من دوستت دارم...
گفته بودم هنوز دلخورم بخاطر دلی که شکستی اما دوستت دارم...
این را اما مطمئنم نگفته بودم هنوز هم سرم را که میگذارم روی تربت کربلا و آرزو میکنم تمام شوم، در گوشی به خدا میگویم جای منم حواسش به تو باشد...
و عشق همین است دیگر...نه؟!
امانم را بریده...
خوابیده ام و دارم به این فکر میکنم که من تو را بخشیده ام؟!
دارم مرور میکنم همه اتفاقات این چندسال را...
از دیدنت تا رسیدنت تا خواستنت تا رفتنت...
مو به مو...
و بعد با خودم واگویه میکنم این قرار ما نبود...
اینکه حالا نمیدانم کجایی و در چه حال یکطرف...
دلتنگی کشنده یکطرف...
و بعد فکر میکنم من تو را بخاطر آمدنت باید میبخشیدم یا رفتنت؟
و بعد...
میبینم حتی یادم نمی آید چه را باید ببخشم...
و بعد...
راستی گفته بودم تو خیلی نامردی؟
گفته بودم تو نامردی که رفتی اما من دوستت دارم...
گفته بودم نامردی که حتی برنگشتی به ویرانه ای که ساخته ای نگاه کنی اما من دوستت دارم...
گفته بودم روزهای نبودنت دلتنگی و بغض نفس زندگیم را میبرد اما من دوستت دارم...
گفته بودم هنوز دلخورم بخاطر دلی که شکستی اما دوستت دارم...
این را اما مطمئنم نگفته بودم هنوز هم سرم را که میگذارم روی تربت کربلا و آرزو میکنم تمام شوم، در گوشی به خدا میگویم جای منم حواسش به تو باشد...
و عشق همین است دیگر...نه؟!
۴.۹k
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.