ای فلک دور از حریم کوی یارم کرده ای

ای فلک دور از حریم کوی یارم کرده ای
با دغلکاری اسیر روزگارم کرده ای

روی سرمستی سر سازش نداری با کسی
سیل غمها را روان بر جویبارم کرده ای

در جوانی شد گریزان شور و شادی از دلم
ناتوانی عاجز و زار و نزارم کرده ای

تا به کی باید بگیرم در بغل زانوی غم
سالها بر مرگ سنبل سوگوارم کرده ای

بیدلی بودم به دنبالِ دل و دلبر روان
کوچه گردی در دلِِ شبهای تارم کرده ای

زین زمان دیگر ندارد اعتنایی کس به من
بین مردم در جهان بی اعتبارم کرده ای

چون کمان شد قامتم یکباره از یوغ ستم
حلقه ی زنجیر غم را گوشوارم کرده ای
‌ ‌‌‌
دیدگاه ها (۱)

باران که نیست؛ برگ و برم درد می‌کندلب‌های خشک و چشم ترم، درد...

شب است و در شب من خوش نشینی ات زیباست به بوسه از لب من خوشه...

عاشقی را بر دوچشمانت فرستادم چه شد؟یک غزل شعری به دیوانت فرس...

آنقدر شــــــادی که غــــــم پیش ِ تو کم می آورد بیکـــــران...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط