باران که نیست؛ برگ و برم درد می کند
باران که نیست؛ برگ و برم درد میکند
لبهای خشک و چشم ترم، درد میکند
از شاخهام جدا شد و بر سینهام نشست
نقشی که مانده از تبرم درد میکند
درد آشنای شهرم و نامآشنای زخم
هرچیز هست دور و برم، درد می کند
از یادِ من نمیرود آثار جنگها
تا زخمِ کهنهی پدرم، درد میکند
شوقِ فرار در دل من مرده سالها
در باز کن که بال و پرم درد میکند
در لابلایِ قافیهها فتنهای بپاست
گاهی میان شعر، سرم درد میکند
کارِ برادران، به برادرکُشی کشید
زخمی که هست بر جگرم، درد میکند
مشتاقِ قعر چاهم و این روزها دلم
بین کبوترانِ حرم درد میکند
#محمدعلی_عربنژاد_عاکف
لبهای خشک و چشم ترم، درد میکند
از شاخهام جدا شد و بر سینهام نشست
نقشی که مانده از تبرم درد میکند
درد آشنای شهرم و نامآشنای زخم
هرچیز هست دور و برم، درد می کند
از یادِ من نمیرود آثار جنگها
تا زخمِ کهنهی پدرم، درد میکند
شوقِ فرار در دل من مرده سالها
در باز کن که بال و پرم درد میکند
در لابلایِ قافیهها فتنهای بپاست
گاهی میان شعر، سرم درد میکند
کارِ برادران، به برادرکُشی کشید
زخمی که هست بر جگرم، درد میکند
مشتاقِ قعر چاهم و این روزها دلم
بین کبوترانِ حرم درد میکند
#محمدعلی_عربنژاد_عاکف
۲.۳k
۱۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.