باران که نیست برگ و برم درد میکند

باران که نیست؛ برگ و برم درد می‌کند
لب‌های خشک و چشم ترم، درد می‌کند

از شاخه‌ام جدا شد و بر سینه‌ام نشست
نقشی که مانده از تبرم درد می‌کند

درد آشنای شهرم و نام‌آشنای زخم
هرچیز ‌هست دور و برم، درد می کند

از یادِ من نمی‌رود آثار جنگ‌ها
تا زخمِ کهنه‌ی پدرم، درد می‌کند

شوقِ فرار در دل من مرده سالها
در باز کن که بال و پرم درد می‌کند

در لابلایِ قافیه‌ها فتنه‌ای بپاست
گاهی میان شعر، سرم درد می‌کند

کارِ برادران، به برادرکُشی کشید
زخمی که هست بر جگرم، درد می‌کند

مشتاقِ قعر چاهم و این روزها دلم
بین کبوترانِ حرم درد می‌کند

#محمدعلی_عربنژاد_عاکف
دیدگاه ها (۱)

شب است و در شب من خوش نشینی ات زیباست به بوسه از لب من خوشه...

ای فلک دور از حریم کوی یارم کرده ایبا دغلکاری اسیر روزگارم ک...

عاشقی را بر دوچشمانت فرستادم چه شد؟یک غزل شعری به دیوانت فرس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط