رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:23
(بچه ها به دلایلی فقط تونستم لباس متین و نیکا رو برای عروسی پیدا کنم توی استاید های بعد می تونید ببینید)
#نیکا
از آرایشگاه که اومدم بیرون ماشین متین رو دیدم و گل کاری شده بود و واقعا خوشگل بود سوار ماشین شدم
متین:سلام خوشگله شماره بدم؟
نیکا:دیونه❤️😂
متین:خب زنگ زدم به فیلم بردار گفتش که ساعت ۳ بعد از ظهر بیاین داخل تالار برای فیلم برداری بعد مامان و بابامون هم میان و داداشت
نیکا:عه داداشم زنگ میزنه
پوریا:سلام عروس خانم گوگولی ما چطوره
نیکا:خوبم قربونت
پوریا:فدات اجی میگم فیلم برداری افتاده جلو ساعت الان بیاین چون خیلی کار داریم
نیکا:باش بای..
متین:بریم تالار الان
نیکا:اره عزیزم
متین:پس بریم
#دیانا
داشتم ناهار می خوردم دیدم ارسلان زنگ زد
آرش (بابا دیانا:کیه
دیانا:ارسلانه
الو جانم ارسلان
ارسلان:سلام خوبی؟
دیانا:مرسی
ارسلان:برا عروسی خودم میام دنبالت
دیانا:وا برا عروسی که خودم باید با خانوادم برم
ارسلان:از قبل با خانوادت حرف زدم
دیانا:عههه مامان من با ارسلان می رم عروسی؟
مامان دیانا:اره عزیزم یادم رفت
دیانا:هعب باش بای
ارسلان:بای عسلم
#متین
وارد تالار عروسی که شدیم رفتم پوریا رو دیدم
پوریا:سلام داداش مراقب خواهرم باشیااا
متین:خیالت راحت
مامان بابای متین:خوشبخت بشین
نیکا:فداتون
و رفتیم برای فیلم برداری که به قسمتش من باید نیکا میوفتاد و من با کمر می گرفتمشو می بوسیدمش
نیکا:سر این تیکه نیکا سرخ شده بودم
متین:آروم باش باباااا
نیکا:ایششش
و فیلم برداری تموم شد و کم کم ساعتهای ۱۰ شده بود و رفتیم طرف تالار (بچه ها این قسمت هنوز نرفتن سمت تالار دور و بر های تالار بودن)
#دیانا
برای عروسی چون برام خیلی مهم بود سعی کردم بهترین لباسم رو بپوشم
به لباس پفی مشکی و پاپیون های سفید که تا زانوم بود پوشیدم با یه فیشنت پا و و یه مانتو بلد روش پوشیدم و با مامان بابام خدافظی کردم و رفتم دم در
#ارسلان
دیانا سوار ماشین شد
این چه لباسیه پوشیدی برو عوضش کن
دیانا:نمی خوام عروسی بهترین دوستمه
ارسلان:میگم برو عوضش کن
دیانا:ارسلان تروخدا نمی خوام دلم میخواد اینو بپوشم
ارسلان فقط کسی نگات کنهههه.........
دیانا:حالت برو دیر نشه
و رسیدم عروسی و رفتم به پانیذ سلام کردم
#پانیذ
دیانا اومد ولی رضا خیلی عصبانی بود
(فلش بک داخل ماشین)
پانیذ:رضا خیلی دلم بستنی کشیده اینجا وایمیستی
رضا:چشم حتما
پانیذ:آقا یه بستنی شکلاتی بی زحمت
مرده:چشم (بچه ها اینجا چون پانیذ لباس لختی پوشیده بود مرده روش کراش میزنه)
رضا:من میرم این بانکه موجودی بگیرم
پانیذ:باش عشقم
مرده:جووووون چه دختر خوشگلی و اومد نزدیکم
پانیذ:آقا لطفا مزاحم نشید
ادامه دارد..
حمایتتتتت
part:23
(بچه ها به دلایلی فقط تونستم لباس متین و نیکا رو برای عروسی پیدا کنم توی استاید های بعد می تونید ببینید)
#نیکا
از آرایشگاه که اومدم بیرون ماشین متین رو دیدم و گل کاری شده بود و واقعا خوشگل بود سوار ماشین شدم
متین:سلام خوشگله شماره بدم؟
نیکا:دیونه❤️😂
متین:خب زنگ زدم به فیلم بردار گفتش که ساعت ۳ بعد از ظهر بیاین داخل تالار برای فیلم برداری بعد مامان و بابامون هم میان و داداشت
نیکا:عه داداشم زنگ میزنه
پوریا:سلام عروس خانم گوگولی ما چطوره
نیکا:خوبم قربونت
پوریا:فدات اجی میگم فیلم برداری افتاده جلو ساعت الان بیاین چون خیلی کار داریم
نیکا:باش بای..
متین:بریم تالار الان
نیکا:اره عزیزم
متین:پس بریم
#دیانا
داشتم ناهار می خوردم دیدم ارسلان زنگ زد
آرش (بابا دیانا:کیه
دیانا:ارسلانه
الو جانم ارسلان
ارسلان:سلام خوبی؟
دیانا:مرسی
ارسلان:برا عروسی خودم میام دنبالت
دیانا:وا برا عروسی که خودم باید با خانوادم برم
ارسلان:از قبل با خانوادت حرف زدم
دیانا:عههه مامان من با ارسلان می رم عروسی؟
مامان دیانا:اره عزیزم یادم رفت
دیانا:هعب باش بای
ارسلان:بای عسلم
#متین
وارد تالار عروسی که شدیم رفتم پوریا رو دیدم
پوریا:سلام داداش مراقب خواهرم باشیااا
متین:خیالت راحت
مامان بابای متین:خوشبخت بشین
نیکا:فداتون
و رفتیم برای فیلم برداری که به قسمتش من باید نیکا میوفتاد و من با کمر می گرفتمشو می بوسیدمش
نیکا:سر این تیکه نیکا سرخ شده بودم
متین:آروم باش باباااا
نیکا:ایششش
و فیلم برداری تموم شد و کم کم ساعتهای ۱۰ شده بود و رفتیم طرف تالار (بچه ها این قسمت هنوز نرفتن سمت تالار دور و بر های تالار بودن)
#دیانا
برای عروسی چون برام خیلی مهم بود سعی کردم بهترین لباسم رو بپوشم
به لباس پفی مشکی و پاپیون های سفید که تا زانوم بود پوشیدم با یه فیشنت پا و و یه مانتو بلد روش پوشیدم و با مامان بابام خدافظی کردم و رفتم دم در
#ارسلان
دیانا سوار ماشین شد
این چه لباسیه پوشیدی برو عوضش کن
دیانا:نمی خوام عروسی بهترین دوستمه
ارسلان:میگم برو عوضش کن
دیانا:ارسلان تروخدا نمی خوام دلم میخواد اینو بپوشم
ارسلان فقط کسی نگات کنهههه.........
دیانا:حالت برو دیر نشه
و رسیدم عروسی و رفتم به پانیذ سلام کردم
#پانیذ
دیانا اومد ولی رضا خیلی عصبانی بود
(فلش بک داخل ماشین)
پانیذ:رضا خیلی دلم بستنی کشیده اینجا وایمیستی
رضا:چشم حتما
پانیذ:آقا یه بستنی شکلاتی بی زحمت
مرده:چشم (بچه ها اینجا چون پانیذ لباس لختی پوشیده بود مرده روش کراش میزنه)
رضا:من میرم این بانکه موجودی بگیرم
پانیذ:باش عشقم
مرده:جووووون چه دختر خوشگلی و اومد نزدیکم
پانیذ:آقا لطفا مزاحم نشید
ادامه دارد..
حمایتتتتت
۷.۰k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.