از کنار کافه پاییز رد میشدم تمام راه منرو به یاد بچگیام ا
از کنار کافه پاییز رد میشدم تمام راه منرو به یاد بچگیام انداخت.
اون جمع چهار نفرهای که دیگه وجود نداشت.پدر و مادری که دیگه نداشتمشون.به برادری که خواهرشو تنها گذاشت و از ایران رفت.
بی اختیار وارد کافه شدم و به همون میز با چهار تا صندلی که پاتوق منو خانوادم بود خیره شدم.
بچگیام مثل یه فیلم از جلوم رد شد.جلو رفتم و نشستم همونجا قهوهی تلخی سفارش دادم و توی افکار خودم غوطهور شدم.گارسون اومد و یه قهوهی ترک خوشرنگ جلوم گذاشت.داشتم به قهوهام نگاه میکردم که سنگینیه نگاهی رو احساس کردم.باورم نمیشد اون برگشته بود.بلند شدم برم که دستمو کشیدم گفت:هنوزم میای اینجا آبجی کوچیکه؟
حلم دگرگون شد هنوزم همون عطرو میزد ما دوقلو بودیم و اون فقط ۵ دقیقه از من بزرگتر بود ولی همیشه بهم آبجی بزرگه میگفت.نامهای بهم داد و راه رو با دستش برام باز کرد.از کافه رفتم بیرون حالم دگرگون بود.رفتم پارک اومور خیابون و شروع به خوندن نامهش کردم.
(سلام آبجی کوچیکهی عزیزم من رفتم اره رفتم اما رفت که قویتر برگردم و تورو آروم کنم.اما دیر به خودم اومدم.لطفا منو ببخش.اگه نه که آرزو میکنم همین الان یه ۲۰۶ آلبالویی بیاد و منو بکشه.میون گریه خندهم گرفت هنوزم شوخ بود.میخواستم برگردم که کافه که یکو صدای بدی اومد.به سرعت جلو رفتم.چیزی رو که میدیدم رو باور نمیکردم.روی زمین افتاده بود و سرش غرق در خون بود رفتم جو و در سرشو در آغوش گرفتم.لبخند قشنگی تحویلم داد و برای همیشه چشماشو بست.
#ه_تهرانی_نسب
اون جمع چهار نفرهای که دیگه وجود نداشت.پدر و مادری که دیگه نداشتمشون.به برادری که خواهرشو تنها گذاشت و از ایران رفت.
بی اختیار وارد کافه شدم و به همون میز با چهار تا صندلی که پاتوق منو خانوادم بود خیره شدم.
بچگیام مثل یه فیلم از جلوم رد شد.جلو رفتم و نشستم همونجا قهوهی تلخی سفارش دادم و توی افکار خودم غوطهور شدم.گارسون اومد و یه قهوهی ترک خوشرنگ جلوم گذاشت.داشتم به قهوهام نگاه میکردم که سنگینیه نگاهی رو احساس کردم.باورم نمیشد اون برگشته بود.بلند شدم برم که دستمو کشیدم گفت:هنوزم میای اینجا آبجی کوچیکه؟
حلم دگرگون شد هنوزم همون عطرو میزد ما دوقلو بودیم و اون فقط ۵ دقیقه از من بزرگتر بود ولی همیشه بهم آبجی بزرگه میگفت.نامهای بهم داد و راه رو با دستش برام باز کرد.از کافه رفتم بیرون حالم دگرگون بود.رفتم پارک اومور خیابون و شروع به خوندن نامهش کردم.
(سلام آبجی کوچیکهی عزیزم من رفتم اره رفتم اما رفت که قویتر برگردم و تورو آروم کنم.اما دیر به خودم اومدم.لطفا منو ببخش.اگه نه که آرزو میکنم همین الان یه ۲۰۶ آلبالویی بیاد و منو بکشه.میون گریه خندهم گرفت هنوزم شوخ بود.میخواستم برگردم که کافه که یکو صدای بدی اومد.به سرعت جلو رفتم.چیزی رو که میدیدم رو باور نمیکردم.روی زمین افتاده بود و سرش غرق در خون بود رفتم جو و در سرشو در آغوش گرفتم.لبخند قشنگی تحویلم داد و برای همیشه چشماشو بست.
#ه_تهرانی_نسب
۱.۱k
۰۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.