یکنفس بی یاد جانان بر نمیآید مرا

یکنفس بی یاد جانان بر نمیآید مرا
ساعتی بی شور ومستی سرنمیآید مرا

سربسر گشتم جهانرا خشک وتر دیدم بسی
جز جمال او به چشم تر نمی آید مرا

هم محبت جان ستاندهم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا

شربت شهد شهادت کی بکام دل رسد
ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا

جان بخواهم داد آخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمیآید مرا

تا نفس دارم نخواهم داشت دست از عاشقی
یکنفس بی عیش و عشرت سر نمیآید مرا

غیر وصف عاشق ومعشوق وحرف عشق فیض
درّی از دریای فکرت بر نمیآید مرا

گرسخن گویم دگر ازعشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا

#فیض_کاشانی
دیدگاه ها (۱)

بغض خود را بشکن و بی هر بهانه گریه کنشرم را گاهی رها کن! عاش...

دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین خواهد آمدبسته بار گیسوان از...

ماه، شوریده‌یِ تحریری از این زیباییغرقِ آوازِ اساطیری از این...

یکنفس بی یاد جانان بر نمیآید مراساعتی بی شور ومستی سرنمیآید ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط