آمدم از همان ایستگاه همیشگی بگذرم...
آمدم از همان ایستگاه همیشگی بگذرم...
ناگهان از کنار درخت یک شخه از موهای به رنگ شبت در باد مرا حیران کرد...
من که چشم چران نبودم اما یک قدم جلو آمدم...
و...
یک عالمه خاطره مثل بمب هیروشیما در مغزم منفجر شد....
تو را یادم آمد!!,
در راه مدرسه.. باهم یخمک میخوردیم.. من کوله پشتی ات را می آوردم و تو هر بار برایم از آن لبخند ها میزدی که فردا مرا دم مدرسه ات می کشاند... همان روز هاهم موهایت مشگی بود.. کمی خوشحال شدم عاشق رنگ های مصنوعی نیستی... به ته خیابان خیره شده ای... بیست و چند سال میگذرد دخترک چقدر زیبا شده ای... به صفحه ی موبایل نگاه میکنی.. اصلا مهم نیست فقط یک سره در تو غرق شده ام...یک واحد میگذرد و من سوار نمیشوم... همان گردنبند یک قلب و کلید در گردنت هست...! منه احمق به چه چیز ها دارم توجه میکنم ... بهتر است بروم و خودم را نشانش بدهم... یک قدم جلو می آیم که تو با نگاهت غافلگیرم میکنی... قلبم به تپش می افتد .. در چشمان سبزم گم میشوی.. فهمیدم ته خاطرات مرا دیدی حلقه ی اشک در چشمانت فریاد میزند ای غریییییبه ی آشنا.... کجا بودی أین همه سال...
آمدیم لب وا کنیم که این همه سال کجا بودیم که یک ماشین ایستاد و بچه ای در آغوشش رها شد!
من هنوز مات تو بودم که مردی خوش هیکل و خوب خدایی اش بدجور از من سر بود سررسید... دستان تو را بوسید!! آخ.. پس عاشق خوبیست خداراشکر... صورتم را برگرداندم دیگر این نگاه جایز نیست اما أین قطره اشک که قلقلک میدهد گوشه ی پلکم چیست!!؟ ناگهان صدایم میکند.. با تعجب برمیگردم ...
و...
تو داری پسرت را فرامیخوانی...
هزار تنگ در قلبم میشکند...
به سوی من برمی گردی و به من خیره میشوی...
این چه نگاهیست که از آن دوچشمان خمارت مرا میکشد..
استغفرالله ....
واحد می آید و من خودم درونش پرت میکنم...
قلبم طاقت این حجم احساس را ندارد..
ناگهان به سمت واحد می آیی ... خدا کند راه یافتند... آخ لعنتی راه بافت!!
تو نرسیدی و رفت... از کنار صورتت رد شدم.. گله نازم اشک نریز... من و تو دنیایمان فرق می کرد ..
انقد که حال من در سی و چند سالکی تنهاییم و تو در بیست و چند سالکی یک پسر بچه با نام من داری....
#دختر افتاب#
ناگهان از کنار درخت یک شخه از موهای به رنگ شبت در باد مرا حیران کرد...
من که چشم چران نبودم اما یک قدم جلو آمدم...
و...
یک عالمه خاطره مثل بمب هیروشیما در مغزم منفجر شد....
تو را یادم آمد!!,
در راه مدرسه.. باهم یخمک میخوردیم.. من کوله پشتی ات را می آوردم و تو هر بار برایم از آن لبخند ها میزدی که فردا مرا دم مدرسه ات می کشاند... همان روز هاهم موهایت مشگی بود.. کمی خوشحال شدم عاشق رنگ های مصنوعی نیستی... به ته خیابان خیره شده ای... بیست و چند سال میگذرد دخترک چقدر زیبا شده ای... به صفحه ی موبایل نگاه میکنی.. اصلا مهم نیست فقط یک سره در تو غرق شده ام...یک واحد میگذرد و من سوار نمیشوم... همان گردنبند یک قلب و کلید در گردنت هست...! منه احمق به چه چیز ها دارم توجه میکنم ... بهتر است بروم و خودم را نشانش بدهم... یک قدم جلو می آیم که تو با نگاهت غافلگیرم میکنی... قلبم به تپش می افتد .. در چشمان سبزم گم میشوی.. فهمیدم ته خاطرات مرا دیدی حلقه ی اشک در چشمانت فریاد میزند ای غریییییبه ی آشنا.... کجا بودی أین همه سال...
آمدیم لب وا کنیم که این همه سال کجا بودیم که یک ماشین ایستاد و بچه ای در آغوشش رها شد!
من هنوز مات تو بودم که مردی خوش هیکل و خوب خدایی اش بدجور از من سر بود سررسید... دستان تو را بوسید!! آخ.. پس عاشق خوبیست خداراشکر... صورتم را برگرداندم دیگر این نگاه جایز نیست اما أین قطره اشک که قلقلک میدهد گوشه ی پلکم چیست!!؟ ناگهان صدایم میکند.. با تعجب برمیگردم ...
و...
تو داری پسرت را فرامیخوانی...
هزار تنگ در قلبم میشکند...
به سوی من برمی گردی و به من خیره میشوی...
این چه نگاهیست که از آن دوچشمان خمارت مرا میکشد..
استغفرالله ....
واحد می آید و من خودم درونش پرت میکنم...
قلبم طاقت این حجم احساس را ندارد..
ناگهان به سمت واحد می آیی ... خدا کند راه یافتند... آخ لعنتی راه بافت!!
تو نرسیدی و رفت... از کنار صورتت رد شدم.. گله نازم اشک نریز... من و تو دنیایمان فرق می کرد ..
انقد که حال من در سی و چند سالکی تنهاییم و تو در بیست و چند سالکی یک پسر بچه با نام من داری....
#دختر افتاب#
۶.۱k
۲۳ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.