حکایتی است جالب

حکایتی است جالب
👇
گرگ هر شب به شکار میرفت!!

و بی آنکه چیزی شکار کند باز می گشت
ﺷﺒﯽ ﮔــــﺮگ را ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺩﯾﺪﻡ
ﺑﺎ ﻻﺷﻪ ﯾﮏ ﺁﻫﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﺁمد!
ﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﮔﻠﻪ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﺎﺭ ﺍو.
ﭘﺮﺳﯿﺪند ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔــــــــﺮﮒ؟!!
ﮔﻔﺖ : شبی در ﺳﯿﺎﻫﯽ بیابان ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ؛ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﺑﻮد!
هر شب به خواست پایم که نه ، به تمنای دلم می رفتم تا تماشایش کنم
امشب محو او بودم که ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﺭﺍ
ﺩﻭﯾﺪﻡ ﭘﺮﯾﺪﻡ
ﺯﯾﺮ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺪمش!!
آنچنان ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ که نمی خوﺍﺳﺘﻢ
"سهم دلم"ﻧﺼﯿﺐ "ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ شود
#سهم_دلم #نصیب #سگان_ولگرد
دیدگاه ها (۱)

یاﺩﺕ ﻫﺴﺖ ﻣﺎﺩﺭ ...؟؟؟ﺍﺳﻢ ﻗﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻰ ﻗﻄﺎﺭ ، ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻛﺸﺘﻰ ﺗ...

سکوت در اثر بستن دهان نیستدر اثر باز کردن فکر استهر چه فکر ش...

در شهر، میدان *"مادر"*ساختند *"مادر"* را هم مگر می شود *دور ...

از دشمنی نترس که آشکارا بر تو حمله می کنداز دوستی بترس که تو...

گرگ هر شب به شکار میرفت و بی آنکه چیزی شکار کند باز میگشت!ﺷﺒ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط