زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۶)

حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ستدلی گرفته در آیینه های افسر...

به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها راکه تسکین می‌دهد چشمت...

من گرفتار و تو در بند رضای دگرانمن ز درد تو هلاک و تو دوای د...

قیامتی ست در آن دم که بهر زنده شدنز خـاک کـوی تو، خــاک مـرا...

نمی داند دل تنها، میان جمع هم تنهاستمرا افکنده در تنگی، که ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط