هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۸
سوزن را میگیرد جلویم و باعث میشود به عقب برم :«من پارچه رو از یه موجود بی ارزش به یه لباس قیمتی تبدیل میکنم بپا! »
صورتی ترسیده به خود میگیرم :«وای چقدر ترسیدم اقای کیم! »
نامجون قیچی را برمیدار و بلند میشود :«جین به خدا همین جا جونت رو میگیرم.. میگم برو پدرت رو ببین اون لب های گنده ات رو به هم بچسبون و مسئله ی شش ماهت رو تموم کن»
میخواهم کمی صورتش عصبی شود تا توجه دختر ها بیشتر جلب شود :«نمیرم »
با قیچی می افتد دنبالم که پا به فرار می گذارم :«پدر سگ برو گورت رو گم کن پیش بابات! »
همان طور که می دوم میگویم :«گوه خوردم دونسنگ!.. »
و از کارگاه خارج میشوم.. حال اجباری است، اگر نروم به جای پدرم.. نامجون مرا میکشد
🩷ویو سومی
همان طور که در فکر پدرم هستم راهم را به سمت کارگاه دانشجو های طراحی دوخت میروم.. زیرا وقتی از هم کلاسی هایم پرسیدم گفتند کیم به سمت ان رفته است.
همان طور که سرم پایین است به فردی برمیخورم
صدایی اشنا میگوید:«ب معذرت میخوام چو شی»
کیم سوک جین است، راهش را میکشد مع برود ولی من همان طور مه دستم روی پیشانی است با دست دیگرم مچ هودی پوشش را میگیرم :«ببخشید وایسین»
به سمتم برمیگردد، گویی نگاهم میکند گویی با نگاه کردنم مشکلی حل میشود.. او بسیار عمیق مرا نگاه میکند ، انقدر نگاهش سنگین است که مجبور میشوم دستش را رها کنم و به سر جایش، روی کتاب های در دستم باز گردانم
هول شده ام.. تا کنون به زیبایی چهره اش توجه نکرده بودم :«ببخشین... میخوام یه ساعت از وقتتون رو به من بدین »
سرش را تکان میدهد، انقدر ارام میگوید که لحظه ای فکر میکنم خیلی کرده ام :«یه ساعت؟ .. میتونم بدونم برای چی؟ »
عادتم است.. دستی که روش ماه گرفتگی قرم دارم را برای توضیح دادن تکان میدهم
«میخوام لطفتون رو جبران کنم... خواهش میکنم این اجازه رو بهم بدین... ببنین.. حتی اگر الان وقت ندارین... فردا بهم وقت بدین »
با پاهایش بازی میکند و به انها نگاه میکند شلواری بگ و مشکی به تن دارد... هودی سفید پوشیده است و رو اندازی سبک به رنگ شلوارش پوشیده است.. او خوشتیپ است
«وقت.. دارم.. چرا فکر کردین وقت ندارم.. بعدم من دیروز گفتم.. نیازی به جبران نیست »
موهایم را از جلوی چشمم کنار میزنم
«چون بچه ها گفتن با عجله از کلاس خارج شدین و رفتین سمت کارگاه و. فکر کردم وقت ندارین.. بعدم.. من عادت ندارم لطفی رو بدون جبران بذارم.. فقط.. یه سوال .. که.. جسارته البته »
نمیدانم چرا.. اما رسمی حرف زدن با او برایم سخت است.. من کل عمرم با همه رسمی حرف زدم چرا او انقدر احساس نزدیکی به من میدهد؟
سر تکان میدهد:«مراحمین.. بفرمایین »
خجالت میکشم.. اما من دنبال دعوا نمیگردم :«شما.. دوست دختر دارین؟... بد متوجه نشین... نمیخوام اگر چنین شخصی هستن... ناراحت بشن »
خنده ای میکند.. لبخند زیبایی دارد
«دوست دختر نداشتم نغل تمام دانشگاهه.. چطور نمیدونین.. چنین شخصی نیست... خیلی خب( به ساعتش نگاه میکند).. یه ساعت از وقتم در اختیار شما »
صورتی ترسیده به خود میگیرم :«وای چقدر ترسیدم اقای کیم! »
نامجون قیچی را برمیدار و بلند میشود :«جین به خدا همین جا جونت رو میگیرم.. میگم برو پدرت رو ببین اون لب های گنده ات رو به هم بچسبون و مسئله ی شش ماهت رو تموم کن»
میخواهم کمی صورتش عصبی شود تا توجه دختر ها بیشتر جلب شود :«نمیرم »
با قیچی می افتد دنبالم که پا به فرار می گذارم :«پدر سگ برو گورت رو گم کن پیش بابات! »
همان طور که می دوم میگویم :«گوه خوردم دونسنگ!.. »
و از کارگاه خارج میشوم.. حال اجباری است، اگر نروم به جای پدرم.. نامجون مرا میکشد
🩷ویو سومی
همان طور که در فکر پدرم هستم راهم را به سمت کارگاه دانشجو های طراحی دوخت میروم.. زیرا وقتی از هم کلاسی هایم پرسیدم گفتند کیم به سمت ان رفته است.
همان طور که سرم پایین است به فردی برمیخورم
صدایی اشنا میگوید:«ب معذرت میخوام چو شی»
کیم سوک جین است، راهش را میکشد مع برود ولی من همان طور مه دستم روی پیشانی است با دست دیگرم مچ هودی پوشش را میگیرم :«ببخشید وایسین»
به سمتم برمیگردد، گویی نگاهم میکند گویی با نگاه کردنم مشکلی حل میشود.. او بسیار عمیق مرا نگاه میکند ، انقدر نگاهش سنگین است که مجبور میشوم دستش را رها کنم و به سر جایش، روی کتاب های در دستم باز گردانم
هول شده ام.. تا کنون به زیبایی چهره اش توجه نکرده بودم :«ببخشین... میخوام یه ساعت از وقتتون رو به من بدین »
سرش را تکان میدهد، انقدر ارام میگوید که لحظه ای فکر میکنم خیلی کرده ام :«یه ساعت؟ .. میتونم بدونم برای چی؟ »
عادتم است.. دستی که روش ماه گرفتگی قرم دارم را برای توضیح دادن تکان میدهم
«میخوام لطفتون رو جبران کنم... خواهش میکنم این اجازه رو بهم بدین... ببنین.. حتی اگر الان وقت ندارین... فردا بهم وقت بدین »
با پاهایش بازی میکند و به انها نگاه میکند شلواری بگ و مشکی به تن دارد... هودی سفید پوشیده است و رو اندازی سبک به رنگ شلوارش پوشیده است.. او خوشتیپ است
«وقت.. دارم.. چرا فکر کردین وقت ندارم.. بعدم من دیروز گفتم.. نیازی به جبران نیست »
موهایم را از جلوی چشمم کنار میزنم
«چون بچه ها گفتن با عجله از کلاس خارج شدین و رفتین سمت کارگاه و. فکر کردم وقت ندارین.. بعدم.. من عادت ندارم لطفی رو بدون جبران بذارم.. فقط.. یه سوال .. که.. جسارته البته »
نمیدانم چرا.. اما رسمی حرف زدن با او برایم سخت است.. من کل عمرم با همه رسمی حرف زدم چرا او انقدر احساس نزدیکی به من میدهد؟
سر تکان میدهد:«مراحمین.. بفرمایین »
خجالت میکشم.. اما من دنبال دعوا نمیگردم :«شما.. دوست دختر دارین؟... بد متوجه نشین... نمیخوام اگر چنین شخصی هستن... ناراحت بشن »
خنده ای میکند.. لبخند زیبایی دارد
«دوست دختر نداشتم نغل تمام دانشگاهه.. چطور نمیدونین.. چنین شخصی نیست... خیلی خب( به ساعتش نگاه میکند).. یه ساعت از وقتم در اختیار شما »
- ۲۸۰
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط