پارت دو
وزیر ماه ها وقت گذاشت و بهترین جادوگران ایران و دیگر سرزمین های اطراف را پیدا و جمع آوری کرد. حالا وقتش بود که پادشاه به خواسته ش برسه.
** صدها سال بعد **
نوشته ها دست بدست میشد. یکی از حاضرین گفت:
- اما این ها افسانه ست.
آقای طبسی گفت:
- فاصله بین واقعیت و افسانه یک مرز باریکه.
- نگین که قصد دارید این ها رو باور کنید.
همه نگاهش کردن. اون هم نگاهش رو به همه دوخت. یکی هل شد و گفت:
- بالاخره ما فهمیدیم محل پنهان کردن گنج همین حرم خودمونه. خوب چه مشکلی هست که امتحان کنیم؟
- خدای من این مسخره ست. مردم بهمون می خندن.
آقای طبسی گفت:
- قرار نیست بفهمند که بتونند بخندن.
یک نفر دیگه گفت:
- اون اموال حتی در زمان خودش بسیار زیاد بوده الان می تونه چطور باشه.
- به مشکلاتی که از ایران حل می کنه فکر کنید.
با این حرفش هیجانی توی جمع پیچید. اون مرد مخالف گفت:
- من نمی دونم هرکاری که لازمه انجام بدید.
آقای طبسی که جمع رو راضی دید گفت:
- پس من به رهبری نامه می فرستم.
***
اجازه که صادر شد دور تا دور صحن رو بستن. مردم فکر می کردن بنایی می کنند. البته بنایی بود. کارگرها توجیح و آماده شدن. قرار شد این خبر بین خودشون بمونه. وگرنه با اطلاعات طرف بودن. فرش ها جمع شد و گنجیاب ها آماده شد. بعد از چند ساعت بررسی و... گفتن:
- این قسمت فراکانسهای خفیفی میده.
آقای طبسی امیدوار به اون سمت نگاه کرد. کارگرها شروع به کندن کردن. سرامیکها رو برداشتن و زیر ساخت ها رو خراب کردن و به پایین رفتن. یک ساعتی مشغول کندن بودن که گفتن:
- خاک اینجا بافتش فرق می کنه.
آقای طبسی کنجکاو جلو رفت.
- یعنی چی؟
- یعنی اینجا باز شده و دوباره پر شده.
افراد حاضر با خوشحالی بهم نگاه کردن. پس احتمال واقعی بودن این داستان خیلی زیاد بود. چند ساعت بی وقفه کنده میشد و حاضرین خسته شده بودن. بناها اومدن بالا ناهار خوردن و باز هم شروع به کندن کردن. متخصصین و باستان شناسا هر چند متر می رفتن و بررسی می کردن و راهی که باید کنده میشد رو نشون می دادن.
خیلی از افراد حاضر خسته شدن و رفتن و به آقای طبسی هم گفتن بریم اما اون قبول نکرد.
- باید این پیدا بشه چون معلوم نیست توی زمان کم چند نفر ازش مبتلع بشن.
** صدها سال بعد **
نوشته ها دست بدست میشد. یکی از حاضرین گفت:
- اما این ها افسانه ست.
آقای طبسی گفت:
- فاصله بین واقعیت و افسانه یک مرز باریکه.
- نگین که قصد دارید این ها رو باور کنید.
همه نگاهش کردن. اون هم نگاهش رو به همه دوخت. یکی هل شد و گفت:
- بالاخره ما فهمیدیم محل پنهان کردن گنج همین حرم خودمونه. خوب چه مشکلی هست که امتحان کنیم؟
- خدای من این مسخره ست. مردم بهمون می خندن.
آقای طبسی گفت:
- قرار نیست بفهمند که بتونند بخندن.
یک نفر دیگه گفت:
- اون اموال حتی در زمان خودش بسیار زیاد بوده الان می تونه چطور باشه.
- به مشکلاتی که از ایران حل می کنه فکر کنید.
با این حرفش هیجانی توی جمع پیچید. اون مرد مخالف گفت:
- من نمی دونم هرکاری که لازمه انجام بدید.
آقای طبسی که جمع رو راضی دید گفت:
- پس من به رهبری نامه می فرستم.
***
اجازه که صادر شد دور تا دور صحن رو بستن. مردم فکر می کردن بنایی می کنند. البته بنایی بود. کارگرها توجیح و آماده شدن. قرار شد این خبر بین خودشون بمونه. وگرنه با اطلاعات طرف بودن. فرش ها جمع شد و گنجیاب ها آماده شد. بعد از چند ساعت بررسی و... گفتن:
- این قسمت فراکانسهای خفیفی میده.
آقای طبسی امیدوار به اون سمت نگاه کرد. کارگرها شروع به کندن کردن. سرامیکها رو برداشتن و زیر ساخت ها رو خراب کردن و به پایین رفتن. یک ساعتی مشغول کندن بودن که گفتن:
- خاک اینجا بافتش فرق می کنه.
آقای طبسی کنجکاو جلو رفت.
- یعنی چی؟
- یعنی اینجا باز شده و دوباره پر شده.
افراد حاضر با خوشحالی بهم نگاه کردن. پس احتمال واقعی بودن این داستان خیلی زیاد بود. چند ساعت بی وقفه کنده میشد و حاضرین خسته شده بودن. بناها اومدن بالا ناهار خوردن و باز هم شروع به کندن کردن. متخصصین و باستان شناسا هر چند متر می رفتن و بررسی می کردن و راهی که باید کنده میشد رو نشون می دادن.
خیلی از افراد حاضر خسته شدن و رفتن و به آقای طبسی هم گفتن بریم اما اون قبول نکرد.
- باید این پیدا بشه چون معلوم نیست توی زمان کم چند نفر ازش مبتلع بشن.
۲۱۸
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.