پآرت11. دلبرک شیرین آستآد
پُـــــــآرتُـــــــ11. دلبےـرک شےـیرینےـ آسےـتےـآد🍭
قطره اشکی از چشم نورا که هزار جور آرایش داشت ریخت و مژه هاش به طرز افتضاحی اکستنشن بود و گفت:میدونی خیلی بی رحمی؟
پوزخندی زدم و گفتم:بستگی به این داره بی رحمی رو توی چی ببینی. پاشو برو تا بهت نشون ندادم چقد میتونم بی رحم باشم.
نورا با گریه بهم نگاه کرد و گفت:خیلی اشغالی
ودویید سمت طبقه بالا. پوزخندی زدم و گوشیمو از روی میز عسلی برداشتم.
آرزو از دور درحالی که توی دستش بشقابی پر از سیب زمینی سرخ کرده و مرغ سوخاری بود اومد و گفت:باز اشک یه نفرو درآوردی؟ البته من که ازشون متنفرم. برام مهم نیست ولی مواظب باش. چون حوصله ندارم جواب مامانو بدم. چی میگفت حالا؟
کنارم نشست و بشقابو سمتم گرفت که یه دونه سیب زمینی سرخ کرده برداشتم و خوردم و گفتم:مثل همیشه چرت و پرت.
آرزو خندید و گازی به مرغ سوخاریش زد و گفت:یکی نورا یکی فریال. جفتشون رو مخن. خیلی زیاد. ازشون متنفرم.
خندم گرفت ولی بجاش پوزخندی زدم و یه سیب زمینی سرخ کرده برداشتمو خوردم.
مامان با خاله فرحناز با خنده وارد شدن و رفتن سمت آشپزخانه. با تعجب خیلی خفيفی رو به آرزو گفتم:قضیه چیه اینقدر میگن میخندن؟ خبریه؟
آرزو با بیخیالی شونه اشو بالا انداخت و دونه ای از سیب زمینی سرخ کرده خورد و گفت:نمیدونم. میدونی که بحثای مامان و خاله فرحناز اصلا تمومی نداره.
توجهی نکردم و با برداشتن گوشیم رفتم سمت طبقه بالا.
به سمت اتاقم رفتم و وارد شدم و درو پشت سرم بستم.
با بیحوصلگی رو تخت نشستم و کتونی هامو از پام بیرون اوردم و انداختم پایین تختم.
ساعتمو از دستم درآوردم و گذاشتم روی پاتختی و روی تخت دراز کشیدم. یکی از دستامو زیر سرم گذاشتم و طاق باز دراز کشیدم و زل زدم به سقف.
قطره اشکی از چشم نورا که هزار جور آرایش داشت ریخت و مژه هاش به طرز افتضاحی اکستنشن بود و گفت:میدونی خیلی بی رحمی؟
پوزخندی زدم و گفتم:بستگی به این داره بی رحمی رو توی چی ببینی. پاشو برو تا بهت نشون ندادم چقد میتونم بی رحم باشم.
نورا با گریه بهم نگاه کرد و گفت:خیلی اشغالی
ودویید سمت طبقه بالا. پوزخندی زدم و گوشیمو از روی میز عسلی برداشتم.
آرزو از دور درحالی که توی دستش بشقابی پر از سیب زمینی سرخ کرده و مرغ سوخاری بود اومد و گفت:باز اشک یه نفرو درآوردی؟ البته من که ازشون متنفرم. برام مهم نیست ولی مواظب باش. چون حوصله ندارم جواب مامانو بدم. چی میگفت حالا؟
کنارم نشست و بشقابو سمتم گرفت که یه دونه سیب زمینی سرخ کرده برداشتم و خوردم و گفتم:مثل همیشه چرت و پرت.
آرزو خندید و گازی به مرغ سوخاریش زد و گفت:یکی نورا یکی فریال. جفتشون رو مخن. خیلی زیاد. ازشون متنفرم.
خندم گرفت ولی بجاش پوزخندی زدم و یه سیب زمینی سرخ کرده برداشتمو خوردم.
مامان با خاله فرحناز با خنده وارد شدن و رفتن سمت آشپزخانه. با تعجب خیلی خفيفی رو به آرزو گفتم:قضیه چیه اینقدر میگن میخندن؟ خبریه؟
آرزو با بیخیالی شونه اشو بالا انداخت و دونه ای از سیب زمینی سرخ کرده خورد و گفت:نمیدونم. میدونی که بحثای مامان و خاله فرحناز اصلا تمومی نداره.
توجهی نکردم و با برداشتن گوشیم رفتم سمت طبقه بالا.
به سمت اتاقم رفتم و وارد شدم و درو پشت سرم بستم.
با بیحوصلگی رو تخت نشستم و کتونی هامو از پام بیرون اوردم و انداختم پایین تختم.
ساعتمو از دستم درآوردم و گذاشتم روی پاتختی و روی تخت دراز کشیدم. یکی از دستامو زیر سرم گذاشتم و طاق باز دراز کشیدم و زل زدم به سقف.
- ۴.۸k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط