خیال کرده ای که چه،
خیال کرده ای که چه،
لبخند ریزی در چشمهایت می اندازی و با کمال میل می گویی دیگر حرفی نمی ماند،
مگر کسی خبر از حرف های مانده دارد.!
مگر کسی دست انداخته واین صورتکِ به ظاهر بیخیال را دریده است و به ماورای آن نهیبی زده و به چشم دیده که خبری نیست...
اصلا مگر کسی سکوت را می شناسد،.
کداممان تا کلمات جاری نشوند سر از کار دیگری در آورده ایم و گره از کارش برداشته ایم
کداممان ، در چشم های کسی که با بغض به بدرقه ی ما آمده نگاه کرده ایم و طوری که انگار می دانیم چقدر می خواهد نرویم، خودمان را در آغوشش غلتانده ایم و برای همیشه از آنجا جم نخورده ایم...
کداممان!
اینهمه آسمان و ریسمان بافتم که بگویم
هیچ وقت حرف هایی را از من نخواهی شنید،
هیچ وقت به تو نخواهم گفت ،
دستت را به من بده، تنها جایی نرو، مواظب سرما باش،
هیچ وقت نمی شنوی، آن عطر تلخت را دوست ندارم یا آن شال سرمه ای را که خودم برایت خریده ام...
تو خودت حرفهای مانده ی مرا بشنو، سکوت مرا تعبیر کن ، دستم را بگیر و در گوشم بخوان ،که
من نیز دوستت دارم
#بهزاد_رضائی
لبخند ریزی در چشمهایت می اندازی و با کمال میل می گویی دیگر حرفی نمی ماند،
مگر کسی خبر از حرف های مانده دارد.!
مگر کسی دست انداخته واین صورتکِ به ظاهر بیخیال را دریده است و به ماورای آن نهیبی زده و به چشم دیده که خبری نیست...
اصلا مگر کسی سکوت را می شناسد،.
کداممان تا کلمات جاری نشوند سر از کار دیگری در آورده ایم و گره از کارش برداشته ایم
کداممان ، در چشم های کسی که با بغض به بدرقه ی ما آمده نگاه کرده ایم و طوری که انگار می دانیم چقدر می خواهد نرویم، خودمان را در آغوشش غلتانده ایم و برای همیشه از آنجا جم نخورده ایم...
کداممان!
اینهمه آسمان و ریسمان بافتم که بگویم
هیچ وقت حرف هایی را از من نخواهی شنید،
هیچ وقت به تو نخواهم گفت ،
دستت را به من بده، تنها جایی نرو، مواظب سرما باش،
هیچ وقت نمی شنوی، آن عطر تلخت را دوست ندارم یا آن شال سرمه ای را که خودم برایت خریده ام...
تو خودت حرفهای مانده ی مرا بشنو، سکوت مرا تعبیر کن ، دستم را بگیر و در گوشم بخوان ،که
من نیز دوستت دارم
#بهزاد_رضائی
۴.۴k
۱۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.