پارت سـی و هفـت "
#پارت_سـی_و_هفـت "
مثل همیشـه با پوشیدن هودی مشکـیم و زدن یه رژ پررنگ که تقریبا مشکی دیده میشد رفتـم به سمت کمپانـی..
دیروز سولگی کلی با بالش کـُتَکَم زد فقد بخاطر کوتاه کردن موهام!
ولی جـدی موهای کوتاه خیلی بیشتر بهـم میومد:)
وارد کمپانی شدم.. شوگا با دیدنم گوشیش از دستش افتاد و فقد با چشمای گرد نگاهم کرد
شونه هام و انداختم بالا و گفتم: چـیه؟ مگه جِن دیدی؟
جوابی نداد..هنوزم شوکه زُل زده بود تو صورتم
کارمندای شرکت هم شبیه یونگی با تعجب نگاهم میکردن و چندتاشون درگوشی حرف میزدن
اومد سمتم و دستشو برد لای موهام.. یکم موهام و بهم ریخت و گفت: چرا موهات انقد شده؟ نکـنه دیروز قورتشون دادی؟
لبخندی زدم و گفتم: این مـدل مو بیشتر بهم میاد میـن یونگی.. توعم حق دخالت کردن نداری!
با لبخند نگاهم کرد و گفت: هِی یونـا.. بیا بریم بیرون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چـرا؟
دوباره نگاهم کرد و فقد دستم و کشید
.
.
.
با لباسای سِتِمون توی خیابونا میگشتـیم.. شوگا مجبورم کرد ک لباس ست بخریم..نمیدونم چرا و نمیدونم برای چی ولی همش سعی میکرد با سوالای مزخرف سر بحث و باز کنه
.
.
.
همونطور ک آروم راه میرفتیـم نگاهی بهم انداخت و گفت: با موهای کوتاه کیوت تـر شدی:)
با خجالت نگاهش کردم که یهو جدی شد و گفت: یه سوال بپرسم؟
یونا:بپـرس
شوگا:مـ..مـن از یه دختری خوشـم میاد.. ولی نمیدونم چطوری بهش بفهمونم ک دوسش دارم.. تو بهتر دخترا رو میشناسی.. به نظرت چیکار کنم؟
لبخندم محو شد ولی سعی کردم طوری وانمود کنم که انگار ناراحت نیستم.. ولی در اصل میخواستم بِمیرم و نفهمم که عاشق شـده
نگاهی بهش انداختم و گفتم: چـه خوب.. اسمش چیه؟ چجور دختریه؟
شوگا: خـیلی لجبازه..از خودم لجباز تر..خیلی کیوته و بیشتر رفتاراش شبیه خودمه.. مـن..دوستش دارم ولی سعی میکنم با اخلاق بَدم از خودم دورش کنم!
یونا:اسمش و نمیگی؟
شوگا: نـه فعلا.. بعدا میبینیش..
لبخندی زدم و گفتم: خـب..اگر شبیه خودت لجبازه باید پیشش خوب باشی..نباید باهاش سرد باشی چون ناراحـت میشه و دخترا خیلی زود قلبشون میشکنـه.. یه جوری بهش بفهمون که دوستش داری اگر خجالت میکـشی با نگاهت یا رفتارت بهش بفهمون:)
لبخندی بهم زد و خواست چیزی بگه ک حرفشو قطع کردم و گفتم: ولی لطفا.. با اون شبیه من رفتار نکـن.. گناه داره
لبخندش محـو شد و نگاهم کرد..سرشو انداخت پایین و چند دقیقه به کفشاش خیره شد ..
بعد گفت: ممنون بابت همراهیت یونا.. دیگه بریم کمپانی:)
.
.
.
((یک هفتـه بعد))
توی کمپانی لبخندی بهـم زد و گفت : بسـه دیگه..برو تو اتاقت امروز باید کلی طرح بکِشی!
نگاهی بهش کردم و گفتم:باشه..
و بعد به سمت اتاقم رفتم.. با دیدن چیزی ک روبروم بود جیغ کوچیکی از خوشحالی کشیدم و لبخند زدم
.
.
.
((پایان پارت ۳۷))
مثل همیشـه با پوشیدن هودی مشکـیم و زدن یه رژ پررنگ که تقریبا مشکی دیده میشد رفتـم به سمت کمپانـی..
دیروز سولگی کلی با بالش کـُتَکَم زد فقد بخاطر کوتاه کردن موهام!
ولی جـدی موهای کوتاه خیلی بیشتر بهـم میومد:)
وارد کمپانی شدم.. شوگا با دیدنم گوشیش از دستش افتاد و فقد با چشمای گرد نگاهم کرد
شونه هام و انداختم بالا و گفتم: چـیه؟ مگه جِن دیدی؟
جوابی نداد..هنوزم شوکه زُل زده بود تو صورتم
کارمندای شرکت هم شبیه یونگی با تعجب نگاهم میکردن و چندتاشون درگوشی حرف میزدن
اومد سمتم و دستشو برد لای موهام.. یکم موهام و بهم ریخت و گفت: چرا موهات انقد شده؟ نکـنه دیروز قورتشون دادی؟
لبخندی زدم و گفتم: این مـدل مو بیشتر بهم میاد میـن یونگی.. توعم حق دخالت کردن نداری!
با لبخند نگاهم کرد و گفت: هِی یونـا.. بیا بریم بیرون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چـرا؟
دوباره نگاهم کرد و فقد دستم و کشید
.
.
.
با لباسای سِتِمون توی خیابونا میگشتـیم.. شوگا مجبورم کرد ک لباس ست بخریم..نمیدونم چرا و نمیدونم برای چی ولی همش سعی میکرد با سوالای مزخرف سر بحث و باز کنه
.
.
.
همونطور ک آروم راه میرفتیـم نگاهی بهم انداخت و گفت: با موهای کوتاه کیوت تـر شدی:)
با خجالت نگاهش کردم که یهو جدی شد و گفت: یه سوال بپرسم؟
یونا:بپـرس
شوگا:مـ..مـن از یه دختری خوشـم میاد.. ولی نمیدونم چطوری بهش بفهمونم ک دوسش دارم.. تو بهتر دخترا رو میشناسی.. به نظرت چیکار کنم؟
لبخندم محو شد ولی سعی کردم طوری وانمود کنم که انگار ناراحت نیستم.. ولی در اصل میخواستم بِمیرم و نفهمم که عاشق شـده
نگاهی بهش انداختم و گفتم: چـه خوب.. اسمش چیه؟ چجور دختریه؟
شوگا: خـیلی لجبازه..از خودم لجباز تر..خیلی کیوته و بیشتر رفتاراش شبیه خودمه.. مـن..دوستش دارم ولی سعی میکنم با اخلاق بَدم از خودم دورش کنم!
یونا:اسمش و نمیگی؟
شوگا: نـه فعلا.. بعدا میبینیش..
لبخندی زدم و گفتم: خـب..اگر شبیه خودت لجبازه باید پیشش خوب باشی..نباید باهاش سرد باشی چون ناراحـت میشه و دخترا خیلی زود قلبشون میشکنـه.. یه جوری بهش بفهمون که دوستش داری اگر خجالت میکـشی با نگاهت یا رفتارت بهش بفهمون:)
لبخندی بهم زد و خواست چیزی بگه ک حرفشو قطع کردم و گفتم: ولی لطفا.. با اون شبیه من رفتار نکـن.. گناه داره
لبخندش محـو شد و نگاهم کرد..سرشو انداخت پایین و چند دقیقه به کفشاش خیره شد ..
بعد گفت: ممنون بابت همراهیت یونا.. دیگه بریم کمپانی:)
.
.
.
((یک هفتـه بعد))
توی کمپانی لبخندی بهـم زد و گفت : بسـه دیگه..برو تو اتاقت امروز باید کلی طرح بکِشی!
نگاهی بهش کردم و گفتم:باشه..
و بعد به سمت اتاقم رفتم.. با دیدن چیزی ک روبروم بود جیغ کوچیکی از خوشحالی کشیدم و لبخند زدم
.
.
.
((پایان پارت ۳۷))
۵۶.۸k
۲۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.