پارت سی و شـش "
#پارت_سی_و_شـش "
صبح با تابـش آزاردهنده نور از خواب بیدار شدم.. هنوزم توی بغل یونگـی بودم:)
لبخندی زدم و به صورتش نگاه کـردم.. با خودم گفتم این وقتـی بیدار میشـه چرا انقـد بـد میشه؟ چهره اش توی خواب خیلی قشنگ و بچـه گونه بود..طوری ک نمیشد فهمید این پسـر همین یونگیـه بی احساس و سرده خودمـونه که هیچوقت از دخترا خوشش نمیـاد
.
.
.
موهاش و نوازش میکردم ک بیدار شد.. یه دستـی توی موهاش کشید و با صدای بمـی گفت: انقد از من بدت میـاد ک وقتـی خوابم موهام و میکشـی؟
با خجالت گفتم: مـن فقد.. موهاتو..
پرید وسط حرفم و گفت:خواهـرت برگشت؟
یونا:نـه..
سَرم و انداختم پایین و رفتـم توی یکی از خواب ها تا لباسم و عوض کنم که دیدم سولگی روی تخت ولو شده
با دیدنش جیغی کشیدم ک از خواب پرید و نگاهم کرد..
فشارم افتاده بود و به در تکیـه داده بودم
آروم اومد سمتم و گفت:چیـه ؟خوبی؟
شوگا هم با شنیـدن صدا اومد سمتم و گفت: یونـا..تو حالت خوبه؟
با دیدن سولگی تعجب کرد و با چشمای گرد نگاهم کرد
سولگی با دیدن چهره هامون بلند خندید که من و شوگا پوکر بهش اخم کردیم
آروم شد و گفت: انقد رمانتیک خوابیده بودید نتونستـم بیدارتون کنم و بگم برگشتـم..ببخشید!
شوگا:هِی..چی میگـی؟ رمانتیک؟ و بعد یه نگاهی به من انداخت و خداحافظی کرد و رفت!
.
.
.
توی کمپانی شوگا رو دیدم ..نگاهی بهم انداخت و گفت: یونا..میشـه بریم بیرون؟
یونا:چـی؟ کجا؟
شوگا: من.. نمیتونم زیاد اینجا باشم
بیا باهم بریم بیرون
بعد دستم و گرفت و از پله ها رفتیم پایین
نگاهی بهش انداختم و گفتم: مگـه نگفتم دیگه بهم دست نزن؟
با تعجب نگاهم کرد و دستم و ول کرد
همینطوری حرف میزدیم و راه میرفتیـم ک پام گیر کرد به یه سنگ و افتادم زمیـن
نگاهم کرد و خندید
یونا:یاااا کمـرم.. کمک کـن بلند شم..دستم و به سمتش گرفتم
ک گفت: سعـی کن هیچوقت زمین نخوری..هیچکس کُمـَکِت
نمیکنـه!
و بعد از کنارم رد شد و رفت:)
بزور دستم و گرفتم به صندلی کنارم و بلنـد شدم
انقـد زیر لبی فحـشش دادم تا رسیدم به کمپانـی..موهای جلوی صورتم و با یه دستم زدم کنار و با اخم وارد کمپانـی شدم
بعد از رد کردن سالن پر جمعیت که همه با یه کامپیوتر سرگرم بودن رفتم توی اتاق شوگا و زدم روی میزش
نگاهم کرد و گفت:چـیه؟ بخاطر اینکه دستت و نگرفتم و بلندت نکردم داری اینجوری میکنـی؟
دندونام و به هم ساییدم و گفتم: خب چرا نباید کمک میـکردی؟
نگاهم کرد و گفت: قبلا بهت گفتم به کثیفی حساسم
یونا:دستای من کثیفن؟ پس چطور دو دقیقه قبلش دستم و گرفته بودی؟
شوگا: وقتـی خوردی زمیـن دستت خاکی شد
با اخم نگاهش کردم و گفتـم: میدونـی..؟هیچوقت نمیشه بهت اعتماد کرد .. و بعد رفتم بیرون
.
.
.
.
.
((پایان پارت ۳۶))
صبح با تابـش آزاردهنده نور از خواب بیدار شدم.. هنوزم توی بغل یونگـی بودم:)
لبخندی زدم و به صورتش نگاه کـردم.. با خودم گفتم این وقتـی بیدار میشـه چرا انقـد بـد میشه؟ چهره اش توی خواب خیلی قشنگ و بچـه گونه بود..طوری ک نمیشد فهمید این پسـر همین یونگیـه بی احساس و سرده خودمـونه که هیچوقت از دخترا خوشش نمیـاد
.
.
.
موهاش و نوازش میکردم ک بیدار شد.. یه دستـی توی موهاش کشید و با صدای بمـی گفت: انقد از من بدت میـاد ک وقتـی خوابم موهام و میکشـی؟
با خجالت گفتم: مـن فقد.. موهاتو..
پرید وسط حرفم و گفت:خواهـرت برگشت؟
یونا:نـه..
سَرم و انداختم پایین و رفتـم توی یکی از خواب ها تا لباسم و عوض کنم که دیدم سولگی روی تخت ولو شده
با دیدنش جیغی کشیدم ک از خواب پرید و نگاهم کرد..
فشارم افتاده بود و به در تکیـه داده بودم
آروم اومد سمتم و گفت:چیـه ؟خوبی؟
شوگا هم با شنیـدن صدا اومد سمتم و گفت: یونـا..تو حالت خوبه؟
با دیدن سولگی تعجب کرد و با چشمای گرد نگاهم کرد
سولگی با دیدن چهره هامون بلند خندید که من و شوگا پوکر بهش اخم کردیم
آروم شد و گفت: انقد رمانتیک خوابیده بودید نتونستـم بیدارتون کنم و بگم برگشتـم..ببخشید!
شوگا:هِی..چی میگـی؟ رمانتیک؟ و بعد یه نگاهی به من انداخت و خداحافظی کرد و رفت!
.
.
.
توی کمپانی شوگا رو دیدم ..نگاهی بهم انداخت و گفت: یونا..میشـه بریم بیرون؟
یونا:چـی؟ کجا؟
شوگا: من.. نمیتونم زیاد اینجا باشم
بیا باهم بریم بیرون
بعد دستم و گرفت و از پله ها رفتیم پایین
نگاهی بهش انداختم و گفتم: مگـه نگفتم دیگه بهم دست نزن؟
با تعجب نگاهم کرد و دستم و ول کرد
همینطوری حرف میزدیم و راه میرفتیـم ک پام گیر کرد به یه سنگ و افتادم زمیـن
نگاهم کرد و خندید
یونا:یاااا کمـرم.. کمک کـن بلند شم..دستم و به سمتش گرفتم
ک گفت: سعـی کن هیچوقت زمین نخوری..هیچکس کُمـَکِت
نمیکنـه!
و بعد از کنارم رد شد و رفت:)
بزور دستم و گرفتم به صندلی کنارم و بلنـد شدم
انقـد زیر لبی فحـشش دادم تا رسیدم به کمپانـی..موهای جلوی صورتم و با یه دستم زدم کنار و با اخم وارد کمپانـی شدم
بعد از رد کردن سالن پر جمعیت که همه با یه کامپیوتر سرگرم بودن رفتم توی اتاق شوگا و زدم روی میزش
نگاهم کرد و گفت:چـیه؟ بخاطر اینکه دستت و نگرفتم و بلندت نکردم داری اینجوری میکنـی؟
دندونام و به هم ساییدم و گفتم: خب چرا نباید کمک میـکردی؟
نگاهم کرد و گفت: قبلا بهت گفتم به کثیفی حساسم
یونا:دستای من کثیفن؟ پس چطور دو دقیقه قبلش دستم و گرفته بودی؟
شوگا: وقتـی خوردی زمیـن دستت خاکی شد
با اخم نگاهش کردم و گفتـم: میدونـی..؟هیچوقت نمیشه بهت اعتماد کرد .. و بعد رفتم بیرون
.
.
.
.
.
((پایان پارت ۳۶))
۵۸.۸k
۲۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.