ازخاک برآمدیم

ازخاک برآمدیم ,

اما در جانمان هوای پرواز بیداد میکند...

دست به دامن عشقیم ,

شاید پایمان ازین ریشه گیری در زمین ،

جدا شودو تا آن زمان که درونمان طعم خوش پرواز را بچشد,

به واژه ها بند میکنیم...

تمام غربت مان را حرف میزنیم ,

با چشم های ِدیده به راهمان...

ما آشنای ازلی و ابدی ،

راز های مشترک داریم...

ما خواسته ایم غم تنهایی را ،

به شبگردی ماه و عطوفت برکه ،

پیوند بزنیم...

سر برآریم از انزوای خویش و به نام نامی عشق ،

پذیرای دلدادگی باشیم...

این است که اینک ،

در لابه لای تمام هیاهوهای زندگی،

به تماشای هم نشسته ایم...

و بر لب پنجره ی کوچه ی هم،

آمده ایم...

و مومنیم به این لحظه های اکثیری ،

به این آشنایی های تقدیری ،

به این پایبندی...

آری...

حرف کمی نیست ،

وقتی هنوز به همدردی ، امیدواریم ...
دیدگاه ها (۸)

از دختر جوان چادری پرسیدند:از چه نوع آرایشی استفاده میکنی؟!!...

ضربه خوردیم و شکستیم و نگفتیم چرا,مــــا دهــان از گلـــه بس...

آسمان....تو چرا اینگونه شعله میکشی و فریاد میزنی؟!چرا ناله م...

مرد باشی...تنها باشی...دلتنگ باشی...آواره ی کوچه و خیابان با...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط