ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۳۷
نيكول خودشو عقب کشید و جدی حرف زد. یهو فرد بلند و ناباور :گفت من اونیکه همیشه خراب کرده جناب عالي بودي نیکول با غیض گفت بس کن
فرد عصبي گفت: طبق معمول .. بس كن.. بس کن..خودت از
این جمله هاي تکراري خسته نشدي ؟ اوه اوه..
انگار جدي جدي داره دعواشون میشه.. چشمامو گشاد کردم و متعجب و گنگ نگاشون کردم
عه عه دیوونه ها رو ببيناا... الان خوب بودن که
اما نباید دخالت میکردم. خودشون حلش میکردن
نیکول با غیض گفت الان همه چی باید سر من خراب بشه؟
فرد عصبي گفت:نباید بشه؟
نیکول با خشم گفت نه چون اونیکه جرئت نداشت تو بودي..
اي واي.. يکي از افراد کافه بلند و عصبي گفت: اگه قراره دعوا کنین
بهتره گمشین بیرون
فرد نگاش کرد و با حرص و خشم :گفت:چطوره تو رو گم و
گور کنم؟ والي..
الان یه دعواي بزرگتر راه میوفته.. نمیتونم بشینم و فقط نگاه کنم
باید یه کاري کنم.. تند بلند شدم و رفتم جلو و سعی کردم جلوي آشوب رو
بگیرم. سریع دست روی سینه فرد گذاشتم تا دعوا نکنه و هول
:گفتم هیچ معلومه دارین چیکار میکنین؟
هر دو متعجب نگام کردن و نیکول گرفته گفت الا...
با غیض به فرد گفتم: چتونه؟ فرد عصبي به اون یارو اشاره کرد و دهن باز کرد که بد و بیراه بگه که تند :گفتم هیسس..خیله خوب..اروم... و به میزم اشاره کردم و گفتم بیاین بشینین.. نیکول با بغض گفت نه.. من... میرم
بازوشو گرفتم و گرفته اخم کردم و گفتم بیا ببینم و جفتشون رو سمت میز هدایت کردم
هر دو خيلي تلخ و گرفته با فاصله از هم نشستن.. دل نگران و مهربون نگاشون کردم که اشفته به هرجايي جز
من و همدیگه نگاه میکردن
چه خبرتونه؟
نیکول به دستای لرزونش نگاه کرد و گفت: تو چرا اینجایی؟ با غیض گفتم پای منو وسط نکشین و طفره نرین..میگم
چتونه؟
نیکول با بغض گفت چیزی نیست
فرد پوزخند زد و عصبي :گفت اره. چیزی نیست هیچ وقت نبوده این بانوي پاک دامن مثل هميشه بي گناه و معصومن.. مقصر امثال من خاك برسريم که مزاحم خانوم
میشیم.
نیکول با غیض نگاش کرد.
فرد : مگه دروغه اولیا حضرت؟ مگه دروغه ملکه وفا و محبت ؟
و با غیض گفت : واسه همه مادر واسه ما نامادري سيندر الا.. یاد جیمین افتادم که بهم میگفت سیندرالا و بي اختیار لبخند غمگيني زدم.
دلم تنگ شده بود براش..
نیکول دندوناشو به هم فشرد و گفت : تو همیشه همه چیز روبه شوخی میگیری...همیشه...
( فصل سوم ) پارت ۴۳۷
نيكول خودشو عقب کشید و جدی حرف زد. یهو فرد بلند و ناباور :گفت من اونیکه همیشه خراب کرده جناب عالي بودي نیکول با غیض گفت بس کن
فرد عصبي گفت: طبق معمول .. بس كن.. بس کن..خودت از
این جمله هاي تکراري خسته نشدي ؟ اوه اوه..
انگار جدي جدي داره دعواشون میشه.. چشمامو گشاد کردم و متعجب و گنگ نگاشون کردم
عه عه دیوونه ها رو ببيناا... الان خوب بودن که
اما نباید دخالت میکردم. خودشون حلش میکردن
نیکول با غیض گفت الان همه چی باید سر من خراب بشه؟
فرد عصبي گفت:نباید بشه؟
نیکول با خشم گفت نه چون اونیکه جرئت نداشت تو بودي..
اي واي.. يکي از افراد کافه بلند و عصبي گفت: اگه قراره دعوا کنین
بهتره گمشین بیرون
فرد نگاش کرد و با حرص و خشم :گفت:چطوره تو رو گم و
گور کنم؟ والي..
الان یه دعواي بزرگتر راه میوفته.. نمیتونم بشینم و فقط نگاه کنم
باید یه کاري کنم.. تند بلند شدم و رفتم جلو و سعی کردم جلوي آشوب رو
بگیرم. سریع دست روی سینه فرد گذاشتم تا دعوا نکنه و هول
:گفتم هیچ معلومه دارین چیکار میکنین؟
هر دو متعجب نگام کردن و نیکول گرفته گفت الا...
با غیض به فرد گفتم: چتونه؟ فرد عصبي به اون یارو اشاره کرد و دهن باز کرد که بد و بیراه بگه که تند :گفتم هیسس..خیله خوب..اروم... و به میزم اشاره کردم و گفتم بیاین بشینین.. نیکول با بغض گفت نه.. من... میرم
بازوشو گرفتم و گرفته اخم کردم و گفتم بیا ببینم و جفتشون رو سمت میز هدایت کردم
هر دو خيلي تلخ و گرفته با فاصله از هم نشستن.. دل نگران و مهربون نگاشون کردم که اشفته به هرجايي جز
من و همدیگه نگاه میکردن
چه خبرتونه؟
نیکول به دستای لرزونش نگاه کرد و گفت: تو چرا اینجایی؟ با غیض گفتم پای منو وسط نکشین و طفره نرین..میگم
چتونه؟
نیکول با بغض گفت چیزی نیست
فرد پوزخند زد و عصبي :گفت اره. چیزی نیست هیچ وقت نبوده این بانوي پاک دامن مثل هميشه بي گناه و معصومن.. مقصر امثال من خاك برسريم که مزاحم خانوم
میشیم.
نیکول با غیض نگاش کرد.
فرد : مگه دروغه اولیا حضرت؟ مگه دروغه ملکه وفا و محبت ؟
و با غیض گفت : واسه همه مادر واسه ما نامادري سيندر الا.. یاد جیمین افتادم که بهم میگفت سیندرالا و بي اختیار لبخند غمگيني زدم.
دلم تنگ شده بود براش..
نیکول دندوناشو به هم فشرد و گفت : تو همیشه همه چیز روبه شوخی میگیری...همیشه...
- ۱۱.۰k
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط