ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۳۵
گوشي رو داد به اون زنه و اون هم ادرس رو بهم خوشحال تشکر کردم و قطع کردم و سریع رفتم حاضر شدم.
این زن باید بدونه بالاخره چه اتفاقي براي قاضي و
همراهاش افتاده و کجا میتونم پیداشون کنم اژانس گرفتم و رفتم سمت اون ادرس.. اوووه
دفتر مجله ساختمان خیلی بلند و شیشه اي داشت و کافه
اي كنارش.. تند و روزنامه به دست رفتم داخل
همه به شدت سرشون شلوغ بود و اینور و اونور میرفتن.. به زحمت یکیشون رو گیر انداختم و سراغ جودي رو
گرفتم بي حوصله سمت دفتری اشاره کرد.
با استرس رفتم سمت در اتاقش.
واقعا قضیه اونقدر که حسم بهم میگه مهمه؟ نگرانم.. به زور قدرتمو جمع کردم و اب دهنم رو قورت دادم و ضربه
اي به در زدم. یه صداي زنونه گفت بفرمایید. تند رفتم داخل.
زني حدود ٤٠ ساله به شدت شيك با لباس تماماً چرم تنگ موهاي مش مشكي و صدفي و عينكي روي صورتش که بند مونجوق کاري شده سیاه و سفید داشت پشت میزی نشسته
بود و جدي مشغول کار بود.. اوه..چه ترکیب با نمکي..
تند لبخند زدم و گفتم الا : خانوم جودي كريس؟ سر از انبوه برگههای بیرون کشید و از بالای عینکش نگاهي بهم انداخت و گفت
: بله...بفرمایید. تند گفتم ..: من درباره یکی از نوشته هاي قديميتون توي
روزنامه مزاحم شدم که
بین حرفم گفت سوال دارین؟ بله..
کلافه گفت: متاسفم اصلا وقت ندارم. مضطرب گفتم اما من..
عصبی گفت: گفتم وقت ندارم. اصلا سوال چرا؟ به چه دردت
میخوره؟
باید یه جوابي سر هم میکردم که راضیش کنه واسه همین گفتم
الا : من دانشجوام و میخوام تحقیقی درباره یکی از مقاله هاي شما بكنم. باور كنین زیاد وقتتون رو نمیگیرم..
دقیق نگام کرد و گفت: من سرم شلوغه.. نفس عميقي کشیدم و گفتم این مسئله خيلي براي من مهمه..مثل مرگ و زندگیه برام پس..من تو کافه کناری
منتظرتون میمونم ۱۵ دقیقه از وقت ناهار تون رو بهم
من بدین... اگه بیاین که خیلی ممنون میشم.. اگه نه هم که.. تلخ گفتم باز ممنون. و گرفته اومدم بیرون. يعني مياد؟
اگه نیاد چیکار کنم؟ چطور حقیقت رو بفهمم؟
پووووف. داغون و متفکر رفتم تو کافه نشستم و روزنامه رو باز کردم. دیگه از کی میتونم درباره این قضیه بپرسم؟
اسم قاضي و همراهانش و بیمارستان که مشخص نیست.. دستم به جایی بند نیست که اشفته و متفکر لبمو گاز گرفتم.
كسي جلوم نشست و گفت: خوب..چه سوالي داشتي؟ تند نگاش کردم
خداي من.. جوديلبخند گشادي زدم و ذوق زده گفتم خيلي ممنونم.. و روزنامه رو روي ميز هول دادم سمتش...
( فصل سوم ) پارت ۴۳۵
گوشي رو داد به اون زنه و اون هم ادرس رو بهم خوشحال تشکر کردم و قطع کردم و سریع رفتم حاضر شدم.
این زن باید بدونه بالاخره چه اتفاقي براي قاضي و
همراهاش افتاده و کجا میتونم پیداشون کنم اژانس گرفتم و رفتم سمت اون ادرس.. اوووه
دفتر مجله ساختمان خیلی بلند و شیشه اي داشت و کافه
اي كنارش.. تند و روزنامه به دست رفتم داخل
همه به شدت سرشون شلوغ بود و اینور و اونور میرفتن.. به زحمت یکیشون رو گیر انداختم و سراغ جودي رو
گرفتم بي حوصله سمت دفتری اشاره کرد.
با استرس رفتم سمت در اتاقش.
واقعا قضیه اونقدر که حسم بهم میگه مهمه؟ نگرانم.. به زور قدرتمو جمع کردم و اب دهنم رو قورت دادم و ضربه
اي به در زدم. یه صداي زنونه گفت بفرمایید. تند رفتم داخل.
زني حدود ٤٠ ساله به شدت شيك با لباس تماماً چرم تنگ موهاي مش مشكي و صدفي و عينكي روي صورتش که بند مونجوق کاري شده سیاه و سفید داشت پشت میزی نشسته
بود و جدي مشغول کار بود.. اوه..چه ترکیب با نمکي..
تند لبخند زدم و گفتم الا : خانوم جودي كريس؟ سر از انبوه برگههای بیرون کشید و از بالای عینکش نگاهي بهم انداخت و گفت
: بله...بفرمایید. تند گفتم ..: من درباره یکی از نوشته هاي قديميتون توي
روزنامه مزاحم شدم که
بین حرفم گفت سوال دارین؟ بله..
کلافه گفت: متاسفم اصلا وقت ندارم. مضطرب گفتم اما من..
عصبی گفت: گفتم وقت ندارم. اصلا سوال چرا؟ به چه دردت
میخوره؟
باید یه جوابي سر هم میکردم که راضیش کنه واسه همین گفتم
الا : من دانشجوام و میخوام تحقیقی درباره یکی از مقاله هاي شما بكنم. باور كنین زیاد وقتتون رو نمیگیرم..
دقیق نگام کرد و گفت: من سرم شلوغه.. نفس عميقي کشیدم و گفتم این مسئله خيلي براي من مهمه..مثل مرگ و زندگیه برام پس..من تو کافه کناری
منتظرتون میمونم ۱۵ دقیقه از وقت ناهار تون رو بهم
من بدین... اگه بیاین که خیلی ممنون میشم.. اگه نه هم که.. تلخ گفتم باز ممنون. و گرفته اومدم بیرون. يعني مياد؟
اگه نیاد چیکار کنم؟ چطور حقیقت رو بفهمم؟
پووووف. داغون و متفکر رفتم تو کافه نشستم و روزنامه رو باز کردم. دیگه از کی میتونم درباره این قضیه بپرسم؟
اسم قاضي و همراهانش و بیمارستان که مشخص نیست.. دستم به جایی بند نیست که اشفته و متفکر لبمو گاز گرفتم.
كسي جلوم نشست و گفت: خوب..چه سوالي داشتي؟ تند نگاش کردم
خداي من.. جوديلبخند گشادي زدم و ذوق زده گفتم خيلي ممنونم.. و روزنامه رو روي ميز هول دادم سمتش...
- ۳.۴k
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط