شعر هم گاهی مرا تنهاتر از من می کند
شعر هم گاهی مرا تنهاتر از من می کند
بی وفا ذهنِ مرا درگیرِ رفتن می کند
تا که میخواهم بگویم از گُل و عشق و نفس
گریه را سَر می دهد حرف از شکستن می کند
در نگاهم اشک را قربانی یِ یاری که نیست
تیغ را برداشته، تهدیدِ گردن می کند
هر چه می گویم عزیزم بیخیالِ درد و غم
باز هم چشمِ مرا مجبورِ دیدن می کند
با قلم همدست گشته گاه و بی گاه از خدا
بر دلِ من آرزوی خوبِ مُردن می کند
فاردم کم کن گله از یار شب های قفس
شعر گاهی هم تو را از درد روشن می کند
بی وفا ذهنِ مرا درگیرِ رفتن می کند
تا که میخواهم بگویم از گُل و عشق و نفس
گریه را سَر می دهد حرف از شکستن می کند
در نگاهم اشک را قربانی یِ یاری که نیست
تیغ را برداشته، تهدیدِ گردن می کند
هر چه می گویم عزیزم بیخیالِ درد و غم
باز هم چشمِ مرا مجبورِ دیدن می کند
با قلم همدست گشته گاه و بی گاه از خدا
بر دلِ من آرزوی خوبِ مُردن می کند
فاردم کم کن گله از یار شب های قفس
شعر گاهی هم تو را از درد روشن می کند
۱.۳k
۰۴ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.