🦋آرسینه حقیقت را کشف کرده بود. پیش از این در پانزده سالگی
🦋آرسینه حقیقت را کشف کرده بود. پیش از این در پانزده سالگی، همین خواب را دیده بود.
خبرنگاری که آن روز در اتاق شیشه ای او را محسور خود کرده بود، درست چهره ی همان پسرک خردسال را داشت. خود خودش بود.
🦋 تکرار رویای پانزده سالگی، آرسینه را بر آن داشته بود تا به هر قیمتی، بار دیگر آن خبرنگار را ملاقات کند.
اما ردّی از او در دست نبود. نه می توانست از کسی کمک بگیرد و نه می توانست از خیر این کنجکاوی مرموز بگذرد.
🦋سرش را به دیوار شیشه ای نزدیک کرد. به دقت خیاطی که نخ و سوزن می برد، یکایک حاضران را از زیر نگاه خود رد کرد.
ناگهان صدایی آشنا از پشت سر او را از جا کند: آرسینه! شما اینجایید؟!
🦋زیر سایه درخت بلوط، باغبان بیل در دست ایستاده بود و به او نگاه می کرد. آرسینه یکّه خورده بود.
اما در برابر باغبان، خود را ملزم به توضیح نمی دید.
هم به این خاطر که روزگاری هم بازی او بود و هم به این دلیل که به او اعتماد کافی داشت. اعتماد کافی.....اعتماد.......
#پنجره_های_دربه_در
#ادیان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
خبرنگاری که آن روز در اتاق شیشه ای او را محسور خود کرده بود، درست چهره ی همان پسرک خردسال را داشت. خود خودش بود.
🦋 تکرار رویای پانزده سالگی، آرسینه را بر آن داشته بود تا به هر قیمتی، بار دیگر آن خبرنگار را ملاقات کند.
اما ردّی از او در دست نبود. نه می توانست از کسی کمک بگیرد و نه می توانست از خیر این کنجکاوی مرموز بگذرد.
🦋سرش را به دیوار شیشه ای نزدیک کرد. به دقت خیاطی که نخ و سوزن می برد، یکایک حاضران را از زیر نگاه خود رد کرد.
ناگهان صدایی آشنا از پشت سر او را از جا کند: آرسینه! شما اینجایید؟!
🦋زیر سایه درخت بلوط، باغبان بیل در دست ایستاده بود و به او نگاه می کرد. آرسینه یکّه خورده بود.
اما در برابر باغبان، خود را ملزم به توضیح نمی دید.
هم به این خاطر که روزگاری هم بازی او بود و هم به این دلیل که به او اعتماد کافی داشت. اعتماد کافی.....اعتماد.......
#پنجره_های_دربه_در
#ادیان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۳k
۰۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.