تغییر
#تغییر
_ لیندا، نمیخوای چیزی بپرسی؟ Carla
لیندا که تا کنون به زمین خیره شده بود و معلوم نبود به چه چیزی فکر می کند، حرف
کارلا را نشنید.
کارلا دوباره تکرار کرد:
_ لیندا....نمیخوای چیزی بپرسی؟
باز هم جوابی نشنید.
_ لیندا...لیندا.....با توام لیندا....خانوم کارتر؟
لیندا.....
برگشت و به لیندا که پشت سرش راه می رفت نگاه کرد.هنوز به زمین خیره شده بود و بدون اینکه توجهی به دور و برش داشته باشد دنبال او می آمد.
کارلا ایستاد.
لیندا باز هم متوجه نشد و همچنان به راهش ادامه داد و از پشت به کارلا برخورد
کرد.
بالاخره سرش را بلند کرد و آرام گفت:
_ ببخشید...چرا وایسادی؟
کارلا هنوز نگران و متعجب نگاهش میکرد.
_ چیه؟ چیزی رو صورتمه؟ Linda
کارلا ( که تابحال به او پشت کرده بود) کاملا
سمت او برگشت و گفت :
_ حالت خوبه؟
_ آره...بد نیستم...چطور؟ Linda
_ ولی.....واقعا نشنیدی چی گفتم؟ Carla
_ نه...مگه چیزی گفتی؟ Linda
کارلا باز هم چند ثانیه مبهوت نگاهش کرد و بالاخره گفت :
_ راه بیفت....هوا داره تاریک میشه.
و دوباره در مسیر خاکی و باریک جنگل حرکت کرد و لیندا هم دنبالش راه افتاد و زیر لب گفت : ولی هنوز ساعت دوازده و ربعه...
به این زودی تاریک نمیشه.
بعد از چند دقیقه کارلا در حین راه رفتن گفت : لیندا ،گوشیت همراهته؟
_ آره....چطور؟
_ یادم رفت به بقیه زنگ بزنم....تو رو که پیدا کردم تازه یادم اومد گوشی پیشم نیست...قرار بود اگه راه خروجو پیدا کردیم یا یکی از شماها رو، به همدیگه
خبر بدیم....اما مثل اینکه من....
لیندا قبل از اینکه کارلا حرفش را تمام کند دست در کیفش برد ،موبایلش را بیرون آورد و سمت کارلا گرفت.
کارلا گوشی لیندا را از دستش گرفت،لبخند زد و گفت : ممنون...راستی گوشیت رمز نداره؟
_ نه.
_ واقعا؟ چرا؟
_ برای چی باید رمز داشته باشه؟ بر فرض محال اگر م دزدیده شد چیزی توش نیست که به درد کس دیگه ای بخوره...
_ چرا نداره...پس عکسای شخصی چی؟
_ من عکس شخصی ندارم.
کارلا چند ثانیه حیرت زده نگاهش کرد و بعد
رفت سراغ شماره گیر موبایل و گفت :
_ شماره ی تد، جک یا جسیکا رو نداری؟
_ نه فکر نکنم....ولی شاید شماره ی جسیکا باشه...
کارلا دوباره به صفحه گوشی نگاه کرد و گفت: آره....شماره ی اون هست. ..
و مشغول شماره گرفتن شد.موبایل را روی گوشش گذاشت و منتظر جواب ماند.
لیندا پرسید : جواب نمیده؟
قبل از اینکه کارلا بگوید "نه" ، صدای مثل همیشه خونسرد جسیکا از پشت خط جواب داد : بله؟
_ سلام جسیکا...تو...
_ سلام.
_ سلام...تو کسیو پیدا کردی؟
_ بله متاسفانه.
_ عه چه خوب..کیو؟
_ خانوم معلمو.
_ رزیتا رو؟ عجب...امیدوارم تونسته باشین با هم کنار بیاین....
_ آره...چه جورم!
_ خب ،راه خروج چی؟
_ نه هنوز.
_ منم لیندا رو پیدا کردم...در واقع اون منو پیدا کرد و الآنم دنبال راه خروج داریم...
_ وایسا...انگار یکی، نه...دو نفر دیگه ام دارن میان این طرف...
_ کی؟ قیافشونو میبینی؟ غریبه ان؟
_ نه...انگار...آره...تد و....و یه نفر دیگه...که فکر کنم....آره خودشه...برادلیه...تد و برد ان.
_ واقعا خودشونن؟
جسیکا که حالا لحنش کمی پر انرژی و شادتر شده بود سریع جواب داد: آره.
کارلا لبخند زد و ادامه داد : خوبه...باهم باشین بهتره...
جاده ای که تقریبا از یکساعت پیش داشتند در آن راه می رفتند انگار داشت به پایان
می رسید.
و در انتهای آن که به جاده ی کوچک دیگری ختم می شد سه نفر که چهره هایشان اصلا
در آن سایه و مه جنگل دیده نمیشد ایستاده بودند.
کارلا و پشت سرش لیندا با دیدن آن سه نفر
ایستادند و به آن نقطه و آن سه نفر خیره شدند.
کارلا تماس را قطع کرد و موبایل لیندا را آرام در دستش گذاشت. اما همچنان چشم از آن سه نفر که حدود ده_پانزده متر از آنها فاصله داشتند بر نمی داشت.
.
.
_ جان...یعنی،آقای پارکر...شمام اون دو نفرو می بینید؟ Alan
_ آره...انگار....فقط چند متر از ما دورترن...
_ بنظرتون اونام ما رو دیدن؟ Alan
_ باید دیده باشن....آخه انگار اونام وایسادن
و دارن مارو نگاه می کنن... Jean
_ انگار دوتا زن هستن.... Emily
.
.
_ راه بیفت لیندا. Carla
_ چی؟ اما.... Linda
_ میدونم، منم دیدمشون....ولی بالاخره آدمن دیگه...چیز دیگه ای نمیتونن باشن....شاید اصن از خودمون باشن....بهتره حرکت کنیم.
دست لیندا را گرفت و آرام دنبال خودش کشاند.
.
.
_ دارن میان جلو.... Emily
_ کم کم میشه صورتشونو دید... Jean
_ امیلی، اون....خواهرت نیست؟ Alan
_ لیندا، نمیخوای چیزی بپرسی؟ Carla
لیندا که تا کنون به زمین خیره شده بود و معلوم نبود به چه چیزی فکر می کند، حرف
کارلا را نشنید.
کارلا دوباره تکرار کرد:
_ لیندا....نمیخوای چیزی بپرسی؟
باز هم جوابی نشنید.
_ لیندا...لیندا.....با توام لیندا....خانوم کارتر؟
لیندا.....
برگشت و به لیندا که پشت سرش راه می رفت نگاه کرد.هنوز به زمین خیره شده بود و بدون اینکه توجهی به دور و برش داشته باشد دنبال او می آمد.
کارلا ایستاد.
لیندا باز هم متوجه نشد و همچنان به راهش ادامه داد و از پشت به کارلا برخورد
کرد.
بالاخره سرش را بلند کرد و آرام گفت:
_ ببخشید...چرا وایسادی؟
کارلا هنوز نگران و متعجب نگاهش میکرد.
_ چیه؟ چیزی رو صورتمه؟ Linda
کارلا ( که تابحال به او پشت کرده بود) کاملا
سمت او برگشت و گفت :
_ حالت خوبه؟
_ آره...بد نیستم...چطور؟ Linda
_ ولی.....واقعا نشنیدی چی گفتم؟ Carla
_ نه...مگه چیزی گفتی؟ Linda
کارلا باز هم چند ثانیه مبهوت نگاهش کرد و بالاخره گفت :
_ راه بیفت....هوا داره تاریک میشه.
و دوباره در مسیر خاکی و باریک جنگل حرکت کرد و لیندا هم دنبالش راه افتاد و زیر لب گفت : ولی هنوز ساعت دوازده و ربعه...
به این زودی تاریک نمیشه.
بعد از چند دقیقه کارلا در حین راه رفتن گفت : لیندا ،گوشیت همراهته؟
_ آره....چطور؟
_ یادم رفت به بقیه زنگ بزنم....تو رو که پیدا کردم تازه یادم اومد گوشی پیشم نیست...قرار بود اگه راه خروجو پیدا کردیم یا یکی از شماها رو، به همدیگه
خبر بدیم....اما مثل اینکه من....
لیندا قبل از اینکه کارلا حرفش را تمام کند دست در کیفش برد ،موبایلش را بیرون آورد و سمت کارلا گرفت.
کارلا گوشی لیندا را از دستش گرفت،لبخند زد و گفت : ممنون...راستی گوشیت رمز نداره؟
_ نه.
_ واقعا؟ چرا؟
_ برای چی باید رمز داشته باشه؟ بر فرض محال اگر م دزدیده شد چیزی توش نیست که به درد کس دیگه ای بخوره...
_ چرا نداره...پس عکسای شخصی چی؟
_ من عکس شخصی ندارم.
کارلا چند ثانیه حیرت زده نگاهش کرد و بعد
رفت سراغ شماره گیر موبایل و گفت :
_ شماره ی تد، جک یا جسیکا رو نداری؟
_ نه فکر نکنم....ولی شاید شماره ی جسیکا باشه...
کارلا دوباره به صفحه گوشی نگاه کرد و گفت: آره....شماره ی اون هست. ..
و مشغول شماره گرفتن شد.موبایل را روی گوشش گذاشت و منتظر جواب ماند.
لیندا پرسید : جواب نمیده؟
قبل از اینکه کارلا بگوید "نه" ، صدای مثل همیشه خونسرد جسیکا از پشت خط جواب داد : بله؟
_ سلام جسیکا...تو...
_ سلام.
_ سلام...تو کسیو پیدا کردی؟
_ بله متاسفانه.
_ عه چه خوب..کیو؟
_ خانوم معلمو.
_ رزیتا رو؟ عجب...امیدوارم تونسته باشین با هم کنار بیاین....
_ آره...چه جورم!
_ خب ،راه خروج چی؟
_ نه هنوز.
_ منم لیندا رو پیدا کردم...در واقع اون منو پیدا کرد و الآنم دنبال راه خروج داریم...
_ وایسا...انگار یکی، نه...دو نفر دیگه ام دارن میان این طرف...
_ کی؟ قیافشونو میبینی؟ غریبه ان؟
_ نه...انگار...آره...تد و....و یه نفر دیگه...که فکر کنم....آره خودشه...برادلیه...تد و برد ان.
_ واقعا خودشونن؟
جسیکا که حالا لحنش کمی پر انرژی و شادتر شده بود سریع جواب داد: آره.
کارلا لبخند زد و ادامه داد : خوبه...باهم باشین بهتره...
جاده ای که تقریبا از یکساعت پیش داشتند در آن راه می رفتند انگار داشت به پایان
می رسید.
و در انتهای آن که به جاده ی کوچک دیگری ختم می شد سه نفر که چهره هایشان اصلا
در آن سایه و مه جنگل دیده نمیشد ایستاده بودند.
کارلا و پشت سرش لیندا با دیدن آن سه نفر
ایستادند و به آن نقطه و آن سه نفر خیره شدند.
کارلا تماس را قطع کرد و موبایل لیندا را آرام در دستش گذاشت. اما همچنان چشم از آن سه نفر که حدود ده_پانزده متر از آنها فاصله داشتند بر نمی داشت.
.
.
_ جان...یعنی،آقای پارکر...شمام اون دو نفرو می بینید؟ Alan
_ آره...انگار....فقط چند متر از ما دورترن...
_ بنظرتون اونام ما رو دیدن؟ Alan
_ باید دیده باشن....آخه انگار اونام وایسادن
و دارن مارو نگاه می کنن... Jean
_ انگار دوتا زن هستن.... Emily
.
.
_ راه بیفت لیندا. Carla
_ چی؟ اما.... Linda
_ میدونم، منم دیدمشون....ولی بالاخره آدمن دیگه...چیز دیگه ای نمیتونن باشن....شاید اصن از خودمون باشن....بهتره حرکت کنیم.
دست لیندا را گرفت و آرام دنبال خودش کشاند.
.
.
_ دارن میان جلو.... Emily
_ کم کم میشه صورتشونو دید... Jean
_ امیلی، اون....خواهرت نیست؟ Alan
۸.۶k
۲۵ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.