تغییر
#تغییر
فصل دوم/پارت اول/بخش پنچ
_ کیه؟ Emily
_ بنظرم جان...یا شایدم... Alan
مرد جوان از پشت چند بوته تمشک خشک شده بیرون آمد و درست وسط جاده ی باریک جنگل ایستاد.
هنوز آلن و امیلی را که پشت چند بوته دیگر پنهان شده بودند نمی توانست ببیند.
چند لحظه به دور و برش نگاه کرد و بعد طبق عادت همیشگی موبایلش را در دست گرفت.
امیلی آرام تر از همیشه گفت: داره چیکار میکنه؟
_ چمیدونم...لابد مثله همیشه میخواد اول چک کنه ببینه اینجا سرعت اینترنت خوبه یا نه....
_ من تا امروز صبح فکر میکردم تو معتادترین معتاد بین معتادان اینترنتی.....
ولی الآن فهمیدم اون (با سر به جان اشاره کرد) از توام بدتره....
_ الآن وقت این حرف بود؟چه ربطی داشت؟
_ نمیدونم همینطوری گفتم.
_ هیس...
جان هنوز از جایش تکان نخورده و با حالتی عصبی به صفحه موبایلش نگاه میکرد.
_ اه...لعنتی...به اینم میگن شانس؟سرعتش از همیشه پایین تره....
امیلی از پشت بوته ها بیرون آمد و آلن، قبل از اینکه جان او را ببیند به سرعت دستش را کشید و دوباره پشت بوته ها برگرداند.
_ چته؟ Emily
_ هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ Alan
_ دارم میرم پیش یه موجود زنده که میتونه کمکمون کنه...تو چی؟معلومه داری چیکار میکنی؟ اون که از خودمونه، چرا ازش قایم میشی؟
و قبل از اینکه آلن بتواند حرفی بزند دوباره از پشت بوته ها بیرون آمد و سمت جان که چند متر آن طرف تر ایستاده بود، رفت.
آلن هم که دیگر چاره ای نداشت،پشت سر او سمت جان حرکت کرد.
آنها درست یک قدم با جان فاصله داشتند،ولی او هنوز پشتش به آنها بود و متوجه حضورشان نشده بود.
امیلی و آلن چند ثانیه صبر کردند تا جان
سرش را بلند کند و آنها را ببیند،ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
بالاخره آلن که دیگر حوصله اش سر رفته بود دستش را به شانه جان زد و بلند گفت:
آقای پارکر؟
جان ناگهان تکانی خورد و به سرعت سمت آنها برگشت.با اینکه از دیدن آن دو پشت سرش خیلی جا خورده بود،ولی تا چند ثانیه چیزی نگفت و فقط با دهان نیمه باز و چشمان گرد شده نگاهشان کرد.
آلن دوباره با صدای بلند گفت: آقای پارکر؟
نمیخواین بپرسین ما اینجا چیکار می کنیم و یهو از کجا سر و کله مون پیدا شد؟
_ نه...خب ، نه.بالاخره آدمید دیگه...آدمیزادم راه میره و ممکنه سر راهش به یکی دیگه برخورد کنه و اتفاقا فامیلیش هم بدونه....فکر کردم جونوری چیزیه...
_ آها...بله...پس یعنی متوجه حضور ما درست پشت سرتون نشدید، نه؟ Alan
_ نه خب حواسم به دور و برم نبود داشتم....
_ سرعت اینترنتو چک می کردید...که متاسفانه ضعیف بود. Alan
_ آره.بدبختانه ضعیفه...خیلیم ضعیفه...
_ سرعت اینترنتم که چک کردید،خب بنظرتون دیگه میتونیم راه بیفتیم؟ Emily
_ راه بیفتیم؟ Jean
_ آره راه بیفتیم...مگه شما نمیخواید هرچه زودتر از این جنگل برید بیرون و به اینترنت پر سرعت برسید؟ Emily
_ آها...آره دیگه بهتره راه بیفتیم...
_ شما راهو بلدید؟ Alan
_ نه ولی به هر حال از یه جا وایسادن که بهتره...
آلن که انگار حالش گرفته شده بود شانه اش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت.
هر سه در مسیری نامشخص شروع به حرکت کردند و چیزی نگذشت که به دوراهی رسیدند.
جان و پشت سرش آلن و امیلی ایستادند.
تابلوی کوچکی روی یکی از درختها نصب شده که رویش با خط درشتی
نوشته شده بود : هایتاگراف
و زیر آن کلمه هم فلشی به سمت راست کشیده شده بود.
_ هایتاگراف؟ Alan
_ خب نظرتون چیه،بریم این طرف؟ Jean
_ نمیدونم، اسم عجیبیه.تا حالا به گوشم نخورده...شاید یه شهر یا روستا یا یه همچین چیزی باشه.... Emily
_ بریم. Alan
_ مطمئنی؟ Jean
_ بالاخره اینو یه آدم نوشته دیگه...پس یعنی اون طرفی که فلش زده حداقل یه آدم یا موجود زندگی میکنه....هر چی باشه از این جنگل که بهتره... Alan
_ آره، شاید از اونجا بتونیم به بقیه هم زنگ بزنیم و پیداشون کنیم. Emily
_ اگه هر دوتون موافقید،من حرفی ندارم،
بریم... Jean
فصل دوم/پارت اول/بخش پنچ
_ کیه؟ Emily
_ بنظرم جان...یا شایدم... Alan
مرد جوان از پشت چند بوته تمشک خشک شده بیرون آمد و درست وسط جاده ی باریک جنگل ایستاد.
هنوز آلن و امیلی را که پشت چند بوته دیگر پنهان شده بودند نمی توانست ببیند.
چند لحظه به دور و برش نگاه کرد و بعد طبق عادت همیشگی موبایلش را در دست گرفت.
امیلی آرام تر از همیشه گفت: داره چیکار میکنه؟
_ چمیدونم...لابد مثله همیشه میخواد اول چک کنه ببینه اینجا سرعت اینترنت خوبه یا نه....
_ من تا امروز صبح فکر میکردم تو معتادترین معتاد بین معتادان اینترنتی.....
ولی الآن فهمیدم اون (با سر به جان اشاره کرد) از توام بدتره....
_ الآن وقت این حرف بود؟چه ربطی داشت؟
_ نمیدونم همینطوری گفتم.
_ هیس...
جان هنوز از جایش تکان نخورده و با حالتی عصبی به صفحه موبایلش نگاه میکرد.
_ اه...لعنتی...به اینم میگن شانس؟سرعتش از همیشه پایین تره....
امیلی از پشت بوته ها بیرون آمد و آلن، قبل از اینکه جان او را ببیند به سرعت دستش را کشید و دوباره پشت بوته ها برگرداند.
_ چته؟ Emily
_ هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ Alan
_ دارم میرم پیش یه موجود زنده که میتونه کمکمون کنه...تو چی؟معلومه داری چیکار میکنی؟ اون که از خودمونه، چرا ازش قایم میشی؟
و قبل از اینکه آلن بتواند حرفی بزند دوباره از پشت بوته ها بیرون آمد و سمت جان که چند متر آن طرف تر ایستاده بود، رفت.
آلن هم که دیگر چاره ای نداشت،پشت سر او سمت جان حرکت کرد.
آنها درست یک قدم با جان فاصله داشتند،ولی او هنوز پشتش به آنها بود و متوجه حضورشان نشده بود.
امیلی و آلن چند ثانیه صبر کردند تا جان
سرش را بلند کند و آنها را ببیند،ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
بالاخره آلن که دیگر حوصله اش سر رفته بود دستش را به شانه جان زد و بلند گفت:
آقای پارکر؟
جان ناگهان تکانی خورد و به سرعت سمت آنها برگشت.با اینکه از دیدن آن دو پشت سرش خیلی جا خورده بود،ولی تا چند ثانیه چیزی نگفت و فقط با دهان نیمه باز و چشمان گرد شده نگاهشان کرد.
آلن دوباره با صدای بلند گفت: آقای پارکر؟
نمیخواین بپرسین ما اینجا چیکار می کنیم و یهو از کجا سر و کله مون پیدا شد؟
_ نه...خب ، نه.بالاخره آدمید دیگه...آدمیزادم راه میره و ممکنه سر راهش به یکی دیگه برخورد کنه و اتفاقا فامیلیش هم بدونه....فکر کردم جونوری چیزیه...
_ آها...بله...پس یعنی متوجه حضور ما درست پشت سرتون نشدید، نه؟ Alan
_ نه خب حواسم به دور و برم نبود داشتم....
_ سرعت اینترنتو چک می کردید...که متاسفانه ضعیف بود. Alan
_ آره.بدبختانه ضعیفه...خیلیم ضعیفه...
_ سرعت اینترنتم که چک کردید،خب بنظرتون دیگه میتونیم راه بیفتیم؟ Emily
_ راه بیفتیم؟ Jean
_ آره راه بیفتیم...مگه شما نمیخواید هرچه زودتر از این جنگل برید بیرون و به اینترنت پر سرعت برسید؟ Emily
_ آها...آره دیگه بهتره راه بیفتیم...
_ شما راهو بلدید؟ Alan
_ نه ولی به هر حال از یه جا وایسادن که بهتره...
آلن که انگار حالش گرفته شده بود شانه اش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت.
هر سه در مسیری نامشخص شروع به حرکت کردند و چیزی نگذشت که به دوراهی رسیدند.
جان و پشت سرش آلن و امیلی ایستادند.
تابلوی کوچکی روی یکی از درختها نصب شده که رویش با خط درشتی
نوشته شده بود : هایتاگراف
و زیر آن کلمه هم فلشی به سمت راست کشیده شده بود.
_ هایتاگراف؟ Alan
_ خب نظرتون چیه،بریم این طرف؟ Jean
_ نمیدونم، اسم عجیبیه.تا حالا به گوشم نخورده...شاید یه شهر یا روستا یا یه همچین چیزی باشه.... Emily
_ بریم. Alan
_ مطمئنی؟ Jean
_ بالاخره اینو یه آدم نوشته دیگه...پس یعنی اون طرفی که فلش زده حداقل یه آدم یا موجود زندگی میکنه....هر چی باشه از این جنگل که بهتره... Alan
_ آره، شاید از اونجا بتونیم به بقیه هم زنگ بزنیم و پیداشون کنیم. Emily
_ اگه هر دوتون موافقید،من حرفی ندارم،
بریم... Jean
۷.۷k
۲۴ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.