قسمت پنجم
#قسمت پنجم
راحیل:
از کتابخانه به طرف بخش زنان و زایمان رفتم.
همین که خواستم دستگیره ی در اتاق ثمین را بچرخانم، از راهروی روبه رو ثمین را دیدم که از دور اشاره میکرد در اتاقش منتظرش بمانم. بالاخره پس از حدودا ربع ساعت انتظار ثمین وارد شد:
_ خسته نباشی خانم دکتر
+ سلامت باشی.
_ حالا ایندفعه بچه پسر بود یا دختر؟
+ پسر بود خیلی هم بامزه بود
_ آخی عزیزم نفهمیدی اسمش چی بود؟
+ نه دیگه من که مستقیم اومدم اینجا. تو چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
_ هیچی حوصله ام سر رفت اومدم یکم با هم حرف بزنیم
+ خوب کاری کردی. راستی خبر داری چی شده؟
_ نه چی شده؟
+ بشین تا برات تعریف کنم.
روی صندلی چرمی که رو به روی میز ثمین بود نشستم و منتظر شدم تا ثمین صحبتش را شروع کند:
_ نشستم بگو
+ مریم نیک پور و میشناسی؟
_ مریم نیک پور؟ تکنسین بی هوشی منظورته دیگه؟
+ آره همون. نمیدونی از وقتی دکتر آراد اومده یه بند مثه کَنه دنبال این دکتر آراد راه میوفته. یه بار میگه: دکتــــر! بیمار اتاق نوزده، منتظره یا میگه: دکتــــر! خسته شدین برید استراحت کنید یا باز میگه: دکتــــر!
ای هناق ۴۸ ساعته! با اون صدای جیغش.یعنی رژه میره رو مخ آدم. اَه اَه اَه دختر هم اینقدر سبک؟
چیزی نگفتم. داشتم به حرف های ثمین فکر میکردم و سرم پایین بود که صدای ثمین را شنیدم:
+ وا تو چرا مثه ماست منو نگاه میکنی؟ اصلا شنیدی چی گفتم؟
_ آره شنیدم
+ خب پس چرا هیچی نمیگی؟
_ چی بگم؟ ثمین بیا غیبت نکنیم.
+ بیا اینهمه حرف نزد حالا هم که زد داره میگه که...آخه دختر تو چقدر پاستوریزه ای؟
_ کار به پاستوریزه بودن نداره؛ خوشم نمیاد زاغ سیاه دیگرانو چوب بزنم.
+ اولالا خیله خب بیا بریم تو محوطه که زاغ سیاه مردمو چوب نزنیم. خدایا ما رو عفو کن. ولی خدایی دختره خیلی نچسبه بنده خدا دکتر آراد هم از دستش کلافه اس.
_ ثمیــن!
+ خیله خب بابا من تسلیمم بریم بیرون.
با ثمین در محوطه ی بیمارستان قدم میزدیم و او از نوزادان زیبایی میگفت که تا به حال واسطه ی به دنیا آمدنشان بوده. واقعا محوطه ی بیمارستان با آن قشنگی و طراحی بی نظیرش حال و هوای آدم را عوض میکرد:
_ ثمین؟
+ بلی؟
_ میگما مامایی چه حسی داره وقتی که تو واسطه ی به دنیا اومدن یه نوزادی؟
ثمین همینطور که سرش پایین بود و نگاهش به سنگفرش های محوطه، لبخند کوچکی روی لبش نشست و بعد با هیجان خاصی سرش را بالا گرفت و گفت:
+ وای راحیل نمیدونی وقتی این بچه ها به دنیا میان و تو بغلم میگیرمشون انگار خودم دوباره متولد شدم خیلی حس خوبیه به قول تاگور:
هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که خدا هنوز از انسان نومید نیست...
شعری که ثمین میخواند را من ادامه دادم و گفتم:
خدا به انسان می گوید: " شفایت می دهم از این رو که آسیبت می رسانم ، دوستت دارم از این رو که مکافاتت میکنم." عاشق این شعرشم " چشم به راه".
+ پاشو بریم پاشو بریم که عاشق شدی رفت تن تاگور و تو گور لرزوندی.
_ وا دیوونه اصلا تا حالا بهش فکر نکردم.
+ به کی؟ تاگور؟
_ بی مزه!به عشق، تا حالا بهش فکر نکردم
+ خب بهش فکر کن
_ تو بهش فکر کردی؟
+ آره بابا ولی اون به من فکر نمیکنه
_ کی؟
+ عشق دیگه
_ عشق داری تو؟ نگفته بودی؟
+ داشتم
_ یعنی چی؟
ثمین همان طور که دستش در جیب یونیفُرمش بود به جای جواب خنده ی تلخی کرد و گفت:
+ خانه ی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت / ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت
ساکت بودم و خیره به ثمین تا صحبتش را ادامه دهد:
+ چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
_ ولت کرد و رفت؟
+ ولم کرد و رفت یه جای خیلی بهتر
_ چه آدمی! واقعا که چه جوری دلش اومد؟ حتما رفته خارج آره؟
+ آره خارج از این دنیا
با تعجب به ثمین نگاه کردم. همان طور که به منظره ی رو به رویش خیره شده بود گفت:
+ اون رفت پیش خدا
ناسزاها بود که در دلم بار خودم میکردم:
من: الهی زبونتو مار بگزه راحیل که نسنجیده حرف میزنی بیا همینو میخواستی؟
و بعد برای دلجویی از او ادامه دادم:
_ ببخشید ثمین جون من فکر کردم که...
+ اشکالی نداره تو رو هم ناراحت کردم. شاید یه روزی همه چیزو واست توضیح دادم. حالا هم پاشو که الان مریض میاد باید برم.
_ ثمین؟
+ بله؟
_ یه کاری برام میکنی؟
+ چیکار بکنم؟
_ یه کتاب هست تو کتابخونه از قفسه ی بالا برداشتم دستم نمیرسه بذارمش سرجاش کمکم میکنی بذارمش سرجاش؟
+ باشه بریم
_ خیلی تشکر
+ دختر تو اینا رو از کجا میاری؟
_ نمیدونم فی البداهه بود.
با ثمین به کتابخانه رفتیم و قرار شد ثمین صندلی را نگه دارد و من روی صندلی بایستم و کتاب را سرجایش بگذارم:
_ ثمین صندلیو محکم بگیر ولش نکنی بیوفتم
+ نه بابا مگه دیوانه ام؟
_ بعیدم نیست
+ ولش میکنما
_ ای بابا شوخی کردم ول نکنیا
+ باشه. تو هم زودتر کتابو بذار
یک ذره دیگر مانده بود که کتاب در جایش قرار بگیرد که یکدفعه ثمین هینی از ته
راحیل:
از کتابخانه به طرف بخش زنان و زایمان رفتم.
همین که خواستم دستگیره ی در اتاق ثمین را بچرخانم، از راهروی روبه رو ثمین را دیدم که از دور اشاره میکرد در اتاقش منتظرش بمانم. بالاخره پس از حدودا ربع ساعت انتظار ثمین وارد شد:
_ خسته نباشی خانم دکتر
+ سلامت باشی.
_ حالا ایندفعه بچه پسر بود یا دختر؟
+ پسر بود خیلی هم بامزه بود
_ آخی عزیزم نفهمیدی اسمش چی بود؟
+ نه دیگه من که مستقیم اومدم اینجا. تو چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
_ هیچی حوصله ام سر رفت اومدم یکم با هم حرف بزنیم
+ خوب کاری کردی. راستی خبر داری چی شده؟
_ نه چی شده؟
+ بشین تا برات تعریف کنم.
روی صندلی چرمی که رو به روی میز ثمین بود نشستم و منتظر شدم تا ثمین صحبتش را شروع کند:
_ نشستم بگو
+ مریم نیک پور و میشناسی؟
_ مریم نیک پور؟ تکنسین بی هوشی منظورته دیگه؟
+ آره همون. نمیدونی از وقتی دکتر آراد اومده یه بند مثه کَنه دنبال این دکتر آراد راه میوفته. یه بار میگه: دکتــــر! بیمار اتاق نوزده، منتظره یا میگه: دکتــــر! خسته شدین برید استراحت کنید یا باز میگه: دکتــــر!
ای هناق ۴۸ ساعته! با اون صدای جیغش.یعنی رژه میره رو مخ آدم. اَه اَه اَه دختر هم اینقدر سبک؟
چیزی نگفتم. داشتم به حرف های ثمین فکر میکردم و سرم پایین بود که صدای ثمین را شنیدم:
+ وا تو چرا مثه ماست منو نگاه میکنی؟ اصلا شنیدی چی گفتم؟
_ آره شنیدم
+ خب پس چرا هیچی نمیگی؟
_ چی بگم؟ ثمین بیا غیبت نکنیم.
+ بیا اینهمه حرف نزد حالا هم که زد داره میگه که...آخه دختر تو چقدر پاستوریزه ای؟
_ کار به پاستوریزه بودن نداره؛ خوشم نمیاد زاغ سیاه دیگرانو چوب بزنم.
+ اولالا خیله خب بیا بریم تو محوطه که زاغ سیاه مردمو چوب نزنیم. خدایا ما رو عفو کن. ولی خدایی دختره خیلی نچسبه بنده خدا دکتر آراد هم از دستش کلافه اس.
_ ثمیــن!
+ خیله خب بابا من تسلیمم بریم بیرون.
با ثمین در محوطه ی بیمارستان قدم میزدیم و او از نوزادان زیبایی میگفت که تا به حال واسطه ی به دنیا آمدنشان بوده. واقعا محوطه ی بیمارستان با آن قشنگی و طراحی بی نظیرش حال و هوای آدم را عوض میکرد:
_ ثمین؟
+ بلی؟
_ میگما مامایی چه حسی داره وقتی که تو واسطه ی به دنیا اومدن یه نوزادی؟
ثمین همینطور که سرش پایین بود و نگاهش به سنگفرش های محوطه، لبخند کوچکی روی لبش نشست و بعد با هیجان خاصی سرش را بالا گرفت و گفت:
+ وای راحیل نمیدونی وقتی این بچه ها به دنیا میان و تو بغلم میگیرمشون انگار خودم دوباره متولد شدم خیلی حس خوبیه به قول تاگور:
هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که خدا هنوز از انسان نومید نیست...
شعری که ثمین میخواند را من ادامه دادم و گفتم:
خدا به انسان می گوید: " شفایت می دهم از این رو که آسیبت می رسانم ، دوستت دارم از این رو که مکافاتت میکنم." عاشق این شعرشم " چشم به راه".
+ پاشو بریم پاشو بریم که عاشق شدی رفت تن تاگور و تو گور لرزوندی.
_ وا دیوونه اصلا تا حالا بهش فکر نکردم.
+ به کی؟ تاگور؟
_ بی مزه!به عشق، تا حالا بهش فکر نکردم
+ خب بهش فکر کن
_ تو بهش فکر کردی؟
+ آره بابا ولی اون به من فکر نمیکنه
_ کی؟
+ عشق دیگه
_ عشق داری تو؟ نگفته بودی؟
+ داشتم
_ یعنی چی؟
ثمین همان طور که دستش در جیب یونیفُرمش بود به جای جواب خنده ی تلخی کرد و گفت:
+ خانه ی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت / ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت
ساکت بودم و خیره به ثمین تا صحبتش را ادامه دهد:
+ چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
_ ولت کرد و رفت؟
+ ولم کرد و رفت یه جای خیلی بهتر
_ چه آدمی! واقعا که چه جوری دلش اومد؟ حتما رفته خارج آره؟
+ آره خارج از این دنیا
با تعجب به ثمین نگاه کردم. همان طور که به منظره ی رو به رویش خیره شده بود گفت:
+ اون رفت پیش خدا
ناسزاها بود که در دلم بار خودم میکردم:
من: الهی زبونتو مار بگزه راحیل که نسنجیده حرف میزنی بیا همینو میخواستی؟
و بعد برای دلجویی از او ادامه دادم:
_ ببخشید ثمین جون من فکر کردم که...
+ اشکالی نداره تو رو هم ناراحت کردم. شاید یه روزی همه چیزو واست توضیح دادم. حالا هم پاشو که الان مریض میاد باید برم.
_ ثمین؟
+ بله؟
_ یه کاری برام میکنی؟
+ چیکار بکنم؟
_ یه کتاب هست تو کتابخونه از قفسه ی بالا برداشتم دستم نمیرسه بذارمش سرجاش کمکم میکنی بذارمش سرجاش؟
+ باشه بریم
_ خیلی تشکر
+ دختر تو اینا رو از کجا میاری؟
_ نمیدونم فی البداهه بود.
با ثمین به کتابخانه رفتیم و قرار شد ثمین صندلی را نگه دارد و من روی صندلی بایستم و کتاب را سرجایش بگذارم:
_ ثمین صندلیو محکم بگیر ولش نکنی بیوفتم
+ نه بابا مگه دیوانه ام؟
_ بعیدم نیست
+ ولش میکنما
_ ای بابا شوخی کردم ول نکنیا
+ باشه. تو هم زودتر کتابو بذار
یک ذره دیگر مانده بود که کتاب در جایش قرار بگیرد که یکدفعه ثمین هینی از ته
۸.۵k
۲۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.