قسمت چهارم
#قسمت چهارم
راحیل:
توی کتابخانه نشسته بودم و یکی از کتاب های کنکور ارشد رشته زیست فناوری پزشکی را میخواندم. ماه بعد کنکور ارشد داشتم و باید درس ها را کامل میخواندم. درس هایی که مرتبط با رشته ام نبودند. غرق مطالعه بودم که احساس کردم یک نفر وارد کتابخانه شده. بدون اینکه چشم از کتاب بردارم گفتم:
_ بفرمایید
وقتی که پاسخی از جانب فرد مذکور دریافت نکردم، ادامه دادم:
_ بفرمایید چه کتابی میخواین؟
+ باخودت کار دارم.
این صدا چقدر آشناست! سرم را از بالا آوردم تا به هویت شخص مورد نظر پی ببرم. نـــــه!!!
باز همان آدم همیشگی، دکتر پیمان مقدمی!
دقیقا مصداق بارز ضرب المثل "مار از پونه بدش می آید در لونه اش سبز میشه" بود. معلوم نیست بالاخره کی میخواهد دست از سرم بردارد:
_ آقای دکتر، کاری داشتین؟
+ طرز صحبت کردنت اصلا درست نیست اونم با یه پزشک!
پناه بر خدا!مگر چیز بدی گفتم؟
بی حوصله گفتم:
_ اگه کاری ندارید، اجازه بدید من کارمو بکنم. اینقدرم وقت و بی وقت مزاحم نشید.
بجز سکوت و نگاهی تحقیر آمیز چیزی عایدم نشد. دکتر مقدمی پوزخند صدا داری زد و از میزی که پشتش نشسته بودم دور شد و به طرف قفسه ی کتاب ها حرکت کرد. حواسم کاملا به او بود و میدانستم برای گذراندن وقت، بی دهدف کتاب ها را نگاه میکند وگرنه قصد خواندن ندارد. بالاخره پس از چند ثانیه سکوت جمله اش را اینطور ادامه داد:
+ یا جواب نمیدی یا جواب سر بالا میدی.کلا تو کارِ پیچوندنی... من از هر کس دیگه ای غیر از تو خواستگاری میکردم الان سر خونه زندگیم بودم.
کاش می رفت و به همان عشاق سینه چاکش درخواست ازدواج می داد. انگار من مجبورش کرده بودم منتظرم بماند:
_ آقای دکتر، من فکر میکنم قبلا در این مورد با شما صحبت کردم و بهتون گوشزد کردم که قصد ازدواج ندارم اگه یادتون باشه!
دکتر مقدمی، یک کتاب از قفسه برداشت و اومد سمت میز من. کتاب را تقریبا محکم کوبید روی میز و گفت:
+ ببین فکر نکن چون یه ذره خوشکلی باید کلاس بذاری هزارتا دختر از تو خوشکلتر هست.
_ خب لطف کنید برید از همون هزارتا دختر خوشکلتر درخواست ازدواج کنید... اینجا جای این حرف ها نیست.
کتاب را از روی میز برداشت. نگاهم سُر خورد روی جلد کتاب. رویش نوشته بود "Grayes Anatomy" که یک کتاب مرجع پزشکی بود:
+ اینو میبرم
_ آقای دکتر این کتاب ، مرجعه نمی تونید ببریدش.
+ مرجع یا هرچی من این کتابو لازم دارم.
بعدم بی توجه به من از کتابخانه خارج شد.
هاج و واج به مسیر رفتنش نگاه میکردم و با خودم حرف میزدم:
_ یعنی چی؟ کتابو چرا می بری؟ یه آدم تا چه حد میتونه خود خواه باشه؟ من مطمئنم از عمد کتابو برد تا منو بچزونه. خدا کنه فقط بلایی سرش نیاره! اینو اصلا نمیشه بهش اعتماد کرد. نه دیگه تا اون حدم دیونه نیست. وای حالا من جواب دکتر الماسی رو چی بدم؟اصلا نمیخوام در نظرش یه بی مسئولیت جلوه کنم.
پیمان مقدمی پزشک عمومی اول بیمارستان و خواستگار من بود که چندین بار از من جواب منفی شنیده بود. البته از حق نگذریم، قیافه ی خوبی دارد و آنقدرها هم آدم بدی نیست اما برای تشکیل زندگی، فقط داشتن قیافه ی خوب ملاک نیست. به علاوه دوستش ندارم.
دستم را که روی میز بود تکیه گاه سَرَم کرده بودم و حرص میخوردم که در کتابخانه باز شد. اهمیتی ندادم:
_ خانم بهروش؟ حالتون خوب نیست؟ سر درد دارید؟
به سرعت سرم را بالا آوردم و سریع خودم را جمع و جور کردم که با دکتر آراد چشم تو چشم شدم:
+ سلام آقای دکتر! ممنون خوبم چیزی نیست.
_ مطمئنین؟رنگتون پریده، شاید ضعف کردین؟ چیزی خوردین؟
+ بله خوردم نگران نباشین مشکلی نیست.
_ خیله خب من اومدم کتاب آناتومیِ گِرِی (Grayes Anatomy) رو مطالعه کنم.
+ آناتومی گری؟ چیزه...یعنی، دکتر مقدمی کتابو با خودش برد. شرمنده آقای دکتر من بهشون گفتم که نمی تونن کتابو ببرن ولی باز کارِ خودشونو کردن.
_ جدا کتابو برد؟ ایشون اطلاع دارن این کتاب، مرجعه؟
+ بله دکتر، بهشون گفتم.
_ من واقعا نمیدونم چی بگم؟ شاید ایشون کتابو واقعا لازم دارن. بگذریم پس لطفا کتاب " تک یاخته پاتوژن نوظهور" رو برام بیارید.
+ اجازه بدید توی سیستم بررسی کنم که این کتاب و داریم یا نه
چشمم به مانیتور بود ولی داشتم فکر میکردم که دکتر آراد واقعا دکتر متین و مودبیه. با صدای دکترِ جوان به خودم آمدم:
_ خانم بهروش؟ کتابو نداریم؟
با صدای دکتر جوان از افکارم فاصله گرفتم:
+ کتابو؟ بله بله داریم ولی کتاب توی قفسه اول ، ردیف دومه من دستم نمی رسه براتون بیارم اگه ممکنه خودتون زحمتشو بکشین.
سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد و به طرف قفسه حرکت کرد.
+ آقای دکتر این کتاب مرجع نیست می تونید بِبَریدش اگه لازم دارید.
_ نه بهش نیازی ندارم فقط میخواستم یه مورد و ازش یادداشت کنم. کاغذ هست خدمتتون؟
یکی از کاربرگ های بیمارستان رو بهش د
راحیل:
توی کتابخانه نشسته بودم و یکی از کتاب های کنکور ارشد رشته زیست فناوری پزشکی را میخواندم. ماه بعد کنکور ارشد داشتم و باید درس ها را کامل میخواندم. درس هایی که مرتبط با رشته ام نبودند. غرق مطالعه بودم که احساس کردم یک نفر وارد کتابخانه شده. بدون اینکه چشم از کتاب بردارم گفتم:
_ بفرمایید
وقتی که پاسخی از جانب فرد مذکور دریافت نکردم، ادامه دادم:
_ بفرمایید چه کتابی میخواین؟
+ باخودت کار دارم.
این صدا چقدر آشناست! سرم را از بالا آوردم تا به هویت شخص مورد نظر پی ببرم. نـــــه!!!
باز همان آدم همیشگی، دکتر پیمان مقدمی!
دقیقا مصداق بارز ضرب المثل "مار از پونه بدش می آید در لونه اش سبز میشه" بود. معلوم نیست بالاخره کی میخواهد دست از سرم بردارد:
_ آقای دکتر، کاری داشتین؟
+ طرز صحبت کردنت اصلا درست نیست اونم با یه پزشک!
پناه بر خدا!مگر چیز بدی گفتم؟
بی حوصله گفتم:
_ اگه کاری ندارید، اجازه بدید من کارمو بکنم. اینقدرم وقت و بی وقت مزاحم نشید.
بجز سکوت و نگاهی تحقیر آمیز چیزی عایدم نشد. دکتر مقدمی پوزخند صدا داری زد و از میزی که پشتش نشسته بودم دور شد و به طرف قفسه ی کتاب ها حرکت کرد. حواسم کاملا به او بود و میدانستم برای گذراندن وقت، بی دهدف کتاب ها را نگاه میکند وگرنه قصد خواندن ندارد. بالاخره پس از چند ثانیه سکوت جمله اش را اینطور ادامه داد:
+ یا جواب نمیدی یا جواب سر بالا میدی.کلا تو کارِ پیچوندنی... من از هر کس دیگه ای غیر از تو خواستگاری میکردم الان سر خونه زندگیم بودم.
کاش می رفت و به همان عشاق سینه چاکش درخواست ازدواج می داد. انگار من مجبورش کرده بودم منتظرم بماند:
_ آقای دکتر، من فکر میکنم قبلا در این مورد با شما صحبت کردم و بهتون گوشزد کردم که قصد ازدواج ندارم اگه یادتون باشه!
دکتر مقدمی، یک کتاب از قفسه برداشت و اومد سمت میز من. کتاب را تقریبا محکم کوبید روی میز و گفت:
+ ببین فکر نکن چون یه ذره خوشکلی باید کلاس بذاری هزارتا دختر از تو خوشکلتر هست.
_ خب لطف کنید برید از همون هزارتا دختر خوشکلتر درخواست ازدواج کنید... اینجا جای این حرف ها نیست.
کتاب را از روی میز برداشت. نگاهم سُر خورد روی جلد کتاب. رویش نوشته بود "Grayes Anatomy" که یک کتاب مرجع پزشکی بود:
+ اینو میبرم
_ آقای دکتر این کتاب ، مرجعه نمی تونید ببریدش.
+ مرجع یا هرچی من این کتابو لازم دارم.
بعدم بی توجه به من از کتابخانه خارج شد.
هاج و واج به مسیر رفتنش نگاه میکردم و با خودم حرف میزدم:
_ یعنی چی؟ کتابو چرا می بری؟ یه آدم تا چه حد میتونه خود خواه باشه؟ من مطمئنم از عمد کتابو برد تا منو بچزونه. خدا کنه فقط بلایی سرش نیاره! اینو اصلا نمیشه بهش اعتماد کرد. نه دیگه تا اون حدم دیونه نیست. وای حالا من جواب دکتر الماسی رو چی بدم؟اصلا نمیخوام در نظرش یه بی مسئولیت جلوه کنم.
پیمان مقدمی پزشک عمومی اول بیمارستان و خواستگار من بود که چندین بار از من جواب منفی شنیده بود. البته از حق نگذریم، قیافه ی خوبی دارد و آنقدرها هم آدم بدی نیست اما برای تشکیل زندگی، فقط داشتن قیافه ی خوب ملاک نیست. به علاوه دوستش ندارم.
دستم را که روی میز بود تکیه گاه سَرَم کرده بودم و حرص میخوردم که در کتابخانه باز شد. اهمیتی ندادم:
_ خانم بهروش؟ حالتون خوب نیست؟ سر درد دارید؟
به سرعت سرم را بالا آوردم و سریع خودم را جمع و جور کردم که با دکتر آراد چشم تو چشم شدم:
+ سلام آقای دکتر! ممنون خوبم چیزی نیست.
_ مطمئنین؟رنگتون پریده، شاید ضعف کردین؟ چیزی خوردین؟
+ بله خوردم نگران نباشین مشکلی نیست.
_ خیله خب من اومدم کتاب آناتومیِ گِرِی (Grayes Anatomy) رو مطالعه کنم.
+ آناتومی گری؟ چیزه...یعنی، دکتر مقدمی کتابو با خودش برد. شرمنده آقای دکتر من بهشون گفتم که نمی تونن کتابو ببرن ولی باز کارِ خودشونو کردن.
_ جدا کتابو برد؟ ایشون اطلاع دارن این کتاب، مرجعه؟
+ بله دکتر، بهشون گفتم.
_ من واقعا نمیدونم چی بگم؟ شاید ایشون کتابو واقعا لازم دارن. بگذریم پس لطفا کتاب " تک یاخته پاتوژن نوظهور" رو برام بیارید.
+ اجازه بدید توی سیستم بررسی کنم که این کتاب و داریم یا نه
چشمم به مانیتور بود ولی داشتم فکر میکردم که دکتر آراد واقعا دکتر متین و مودبیه. با صدای دکترِ جوان به خودم آمدم:
_ خانم بهروش؟ کتابو نداریم؟
با صدای دکتر جوان از افکارم فاصله گرفتم:
+ کتابو؟ بله بله داریم ولی کتاب توی قفسه اول ، ردیف دومه من دستم نمی رسه براتون بیارم اگه ممکنه خودتون زحمتشو بکشین.
سری به نشانه ی فهمیدن تکان داد و به طرف قفسه حرکت کرد.
+ آقای دکتر این کتاب مرجع نیست می تونید بِبَریدش اگه لازم دارید.
_ نه بهش نیازی ندارم فقط میخواستم یه مورد و ازش یادداشت کنم. کاغذ هست خدمتتون؟
یکی از کاربرگ های بیمارستان رو بهش د
۲۵.۷k
۲۰ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.