افتاده ام در انتهای کوچه ای بن بست

افتاده ام در انتهای کوچه ای بن بست
از دست دارم می روم، اصلا حواست هست!؟

انگار که می ترسم از یک لحظه خاموشی
انگار هستی با شروع هر همآغوشی...

انگار بغضی در گلویم گم شده باشد
انگار قلبم نیمه ی مردم شده باشد

انگار که بازنده ام با اوج رویایت
پای پیاده می روم از آرزوهایت

اسم تو را در شعرهایم خط خطی کردم
وقتی نباشی من به دنیا بر نمی گردم

اصلا مگر راهی برای دیدنت هم هست؟
اصلا مگر حرفی به جز بوسیدنت هم هست؟

حالا من و ، تنها من و تنها دو چشم تر
حتی خیالم از خیالِ تو خیالی تر

لعنت به پایانی ترین ساعاتِ هر هفته
لعنت به رویایی که حالا یادمان رفته

لعنت به آغوشت، به آغوشش، به تنهایی
لعنت به من وقتی به آغوشم نمی آیی

اصلا همین حال و همین روز و همین ساعت
اصلا به شبهای بدون بودنت لعنت

#پویا_جمشیدی
دیدگاه ها (۱۳)

میخواهی دلتنگت نباشمانگار که بخواهی شیروانی های "رشت" خیس نب...

بعضی شبهازودتر بخوابیداز ساعت دو شب به بعدخاطرات وارد جزئیات...

در من کسی جان میدهد هر شببا خاطراتی سرد و تکراریدیوانه جان ک...

بهش گفتم؛ می ترسم...می ترسم یه روزی بیاد که حضورت رو احساس ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط